عمهی بابام، چسبیده به مسجد جمکران، مغازهی بستنی و فالودهفروشی داشت. جاتون خالی چهقدرم خوشمزه بود. شایدم به مذاق بچگی من اونقدر خوشمزه میومد. مغازه درواقع برای شوهرش بود اما چون شوهرش نابینا بود عمهخانوم مغازه رو میچرخوند. یه سهشنبهشبی که رفتهبودیم جمکران و بعدش رفتیم فالوده بستنی بخوریم یهو عمه به بابا گفت: «ماجرای اون مَرده رو شنیدی که گوسفند شده؟» من از ترس چسبیدم به بابا. بعد تعریف کرد: «توی یکی از روستاهای اون دور و بر یه آقاهه به امام حسین(ع) توهین خیلی بدی کرده و صبح که از خواب بیدار شده، سرش شبیه گوسفند شده بوده! و زنش هم از ترس سکته کرده اما مَرده توبه میکنه و امام زمان شفاش میده.» به اینجای ماجرا که رسید من زدم زیر گریه و کاسهی فالوده از دستم افتاد روی زمین و همهجا رو نوچ کرد و بابا سرم داد زد و من بیشتر ترسیدم. هنوز هم نمیدونم عمه این ماجرای عجیب و غریب رو از کجا شنیده بود و واقعیتش چی بوده و اینا؟ فقط یادمه که تا مدتها، یعنی تا سالهااا، یعنی تا همین چند سال پیش، با رفتن به مسجد جمکران مضطرب میشدم. انگار همون بچهی کوچولو هستم. فقط بهجای بابا دست به دامن خود امام زمان(عج) میشدم و مطمئن بودم هر اشتباهی هم بکنم سرم داد نمیزنن و دعوام نمیکنن.
همهی اینا رو گفتم که بگم مراقب تصویری که از دین برای بچهها میسازیم باشیم. نکنه از امام زمان(عج) یه چهرهی خشن و جنگطلب توی ذهن بچهها ثبت کنیم. نکنه با شنیدن «ظهور و انتظار و آخرالزمان» مضطرب بشن و بترسن. حواسمون به قرائت کودکانهی انتظار هست؟ به نظرتون مفهوم انتظار و ظهور رو چهطوری باید برای بچهها توضیح بدیم؟
#منجی #جهان_منجی_میخواهد
#المنقذ #savior