جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: محمدرضا میرسرایی میرسرایی

مهربانی خرگوش کوچولو و راز جنگل سبز

در یک جنگل بزرگ و پر از درختان سبز و بلند، خرگوش کوچولویی به نام “پاپی” زندگی می‌کرد. پاپی گوش‌های بلندی داشت که وقتی باد می‌وزید، مثل پرچم تکان می‌خورد. او خیلی بازیگوش بود و همیشه دوست داشت رئیس بازی‌ها باشد.

یک روز صبح، وقتی آفتاب از پشت کوه‌ها بیرون آمده بود و رودخانه به آرامی صدای آبش را می‌خواند، پاپی دوستانش را صدا زد:
– بچه‌ها، بیایید کنار رودخانه مسابقه بدیم!

لاک‌پشت آرام‌آرام از لانه‌اش بیرون آمد و گفت:
– منم می‌آم، ولی خیلی کندم. شما همیشه منو جا می‌ذارید.

گنجشک کوچک از بالای شاخه پر زد و گفت:
– منم می‌آم، ولی پا ندارم که مسابقه بدم.

سنجاب، که از بالای درخت پایین می‌پرید، خندید و گفت:
– آخه گنجشک، تو برای مسابقه به درد نمی‌خوری. پاپی، فقط من و تو می‌تونیم بازی کنیم.

پاپی اخم کرد و گفت:
– بقیه بهتره تماشا کنن. مسابقه فقط برای اوناییه که می‌تونن خوب بدوند.

لاک‌پشت و گنجشک ناراحت شدند و به گوشه‌ای رفتند. مسابقه پاپی و سنجاب شروع شد، اما چیزی کم بود. پاپی بعد از بردن مسابقه، سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:
– چرا اصلاً خوشحال نیستم؟

آن شب، وقتی همه حیوانات در خواب بودند، پاپی زیر نور ماه خواب عجیبی دید. در خواب، خودش را در جنگلی دید که دیگر سبز نبود. درخت‌ها خشک شده بودند و رودخانه‌ای که همیشه آواز می‌خواند، حالا ساکت بود. هیچ صدایی از دوستانش نمی‌آمد.

پاپی با ترس دوید و فریاد زد:
– سنجاب! لاک‌پشت! گنجشک! شما کجایید؟ چرا اینجا این‌قدر ساکته؟

صدایی نرم و آرام از پشت سرش آمد:
– پاپی کوچولو، چرا گریه می‌کنی؟

پاپی برگشت و پیرمردی با چهره‌ای مهربان و لباسی سفید دید. پیرمرد عصایی در دست داشت و لبخندی بر لب. پاپی با بغض گفت:
– جنگلمون خراب شده. دوستانم کجان؟ چرا همه چیز این‌قدر غمگین شده؟

پیرمرد به آرامی گفت:
– جنگل بدون مهربانی زنده نمی‌مونه. وقتی دوستانت از تو ناراحت می‌شن، جنگل هم ناراحت می‌شه.

پاپی با نگرانی پرسید:
– یعنی من باعث این اتفاق شدم؟

پیرمرد سری تکان داد و گفت:
– هر کسی می‌تونه اشتباه کنه، اما مهم اینه که اشتباهش رو جبران کنه. دنیا وقتی قشنگ‌تر می‌شه که همه با هم دوست و مهربون باشن. تو هم می‌تونی جنگلت رو دوباره سبز کنی، اگر از خودت شروع کنی.

پاپی از خواب بیدار شد. باد سرد صبحگاهی صورتش را نوازش کرد. او به یاد حرف‌های پیرمرد افتاد و تصمیم گرفت اشتباهش را جبران کند.

صبح زود، پاپی به خانه دوستانش رفت. اول به خانه لاک‌پشت سر زد. در زد و گفت:
– لاک‌پشت جان، می‌شه بیای بیرون؟

لاک‌پشت که هنوز ناراحت بود، با صدایی آرام گفت:
– چرا اومدی، پاپی؟ تو که همیشه منو مسخره می‌کنی.

پاپی گوش‌هایش را پایین انداخت و گفت:
– من اشتباه کردم. می‌خوام جبران کنم. بیا با هم بازی کنیم، طوری که تو هم بتونی لذت ببری.

لاک‌پشت با تعجب سرش را بیرون آورد و گفت:
– واقعاً؟

پاپی سری تکان داد و گفت:
– بله! بیا با هم مسابقه‌ای بذاریم که تو هم برنده بشی.

بعد به خانه گنجشک رفت و گفت:
– گنجشک کوچولو، بیا با هم بازی کنیم. تو می‌تونی از بالای درخت‌ها به ما کمک کنی.

گنجشک که باورش نمی‌شد، گفت:
– واقعاً می‌خوای من هم بازی کنم؟

پاپی لبخند زد و گفت:
– بله، ما وقتی با هم باشیم، بازی خیلی بیشتر خوش می‌گذره.

آن روز، همه حیوانات کنار رودخانه جمع شدند. پاپی یک بازی جدید پیشنهاد داد:
– ما می‌تونیم تیم بشیم. یکی باید از روی درخت به ما علامت بده، یکی مسیر رو نشون بده، و یکی دیگه توپ رو به بقیه برسونه.

همه با هیجان موافقت کردند. هر کس نقشی داشت و بازی شروع شد. صدای خنده و شادی همه جا را پر کرد. درخت‌ها دوباره سبز شدند و رودخانه با صدای زیبایش آواز خواند.

پاپی حالا فهمیده بود که مهربانی می‌تواند جنگل را زنده کند. او هر شب به آسمان نگاه می‌کرد و می‌گفت:
– خدایا، کمک کن همیشه مهربون بمونیم. می‌خوام جنگلمون برای اومدن کسی که دنیا رو پر از خوبی و عدالت می‌کنه، آماده باشه.

دوستان پاپی هم یاد گرفتند که هیچ‌کس کامل نیست، اما وقتی همه با هم همکاری کنند، دنیا جای بهتری می‌شود.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.