بسم الله الرحمن الرحیم
نامه ای از امام زمان(عج)
در اتاق کوچکش روی تشکی پوستی نشسته بود و به حیاط خانه نگاه می کرد.گنجشک ها در باغچه دانه بر می چیدند.قلبش تند تند می زد. انگار منتظر رسیدن خبری یا آمدن کسی بود. یک لحظه حس کرد کسی از مقابلش گذشت. با دقت به در چوبی اتاق نگاه کرد.اما انگار این تنها یک خیال بود. آهی کشید و به کاغذهای جلوش نگاه کرد.چند سوال و جواب در آنها بود.بر خاست، آنها را جمع کرد و پشت آینه جا داد.خود را در آینه دید و دستی به موهای جو گندمی اش کشیدو آرزوهایش را مثل هر روز با آینه شمرد.
-خیلی پیر شدی عبدالله.عمرت گذشته ولی هنوز به هیچ یک از آرزوهایت نرسیده ای.
فکر کرد یکی از آنها برایش مهم تر از همه است.
– آقا جان،دوست دارم شما را ببینم.
قطره ای بر گونه اش غلطید و تصویرش را تار دید.فکری از ذهنش گذشت.امام زمان(عج) حتی جواب نامه ات را هم نداد.دلش گرفت. اما از این فکر زود پشیمان شد.به یاد آورد که امام خیلی مهربان است.
یک دفعه در را زدند. پشت در رفت. آهسته در را باز کرد.مردی را پشت در دید.
-سلام عبدالله.
– سلام برادر.
همان بود که روزها منتظر آمدنش بود.نامه ای همراه داشت.
نگاهی به دو طرف کوچه انداخت.خبری از ماموران حاکم نبود.نامه را زود گرفت و به خانه بر گشت.
آن را بویید و بر چشم هایش گذاشت. حس کرد بوی عطر تن امام را می دهد.دلش نمی آمد آن را باز کند. دوست داشت تا شب فقط بنشیند و آن را ببوید، ببوسد و بر چشم گذارد.باز بویید، بوسید و بر صورت گذاشت.
صدای پایی شنید. همسرش مقابل در ایستاده بود و هاج و واج نگاهش می کرد.
-چه شده عبدالله.
می خواست نامه را پنهان کند. اما یادش آمد همسرش نیز حتما از دیدن آن خوشحال خواهد شد.
هر دو کنار هم به خواندن نامه پرداختند.
“بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
سلام بر تو…”
اشک چشمانش را پر کرد. دو دستی نامه را گرفت و ایستاد.امام به او سلام کرده بود.
-سلام بر شما مهدی جان.
همسرش هم در سلام کردن او را همراهی کرد.به خواندن ادامه داد:
-ای یاور حق، ای دعوت کننده به راستی…
گریه امانش نداد. امام زمان(عج) از او تعریف کرده بود.نمی دانست چرا گریه می کند. تا حال در زندگی اش این قدر احساس خوشحالی نکرده بود.فکر کرد هر کار خوبی که تا حالا انجام می داده یک قدم او را به امام زمان نزدیک می کرده است.حالا یک قدم دیگر مانده بود. آیا می توانست آن را بر دارد؟ با خود گفت:خود خواه نباش عبدالله. تو دوست داری او را ببینی. خیلی های دیگر هم آرزو دارند او را ببینند.مگر آدم می تواند به همه آرزوهایش برسد؟
همسرش گفت:چرا نمی خوانی؟
دوباره خواند:
“اگر شیعیان و دوستان ما دل هایشان با هم یکی بود و به قول هایی که می دادند عمل می کردند زودتر می توانستند ما را ببینند و با دیدن ما خوش بخت شوند…
عبدالله این نامه را پنهان کن و به جز به دوستانی که به آنها اطمینان داری نشان نده…”
عبدالله بر زمین نشست و شروع به نوشتن کرد. نامه اصلی را باید پیش خود نگاه می داشت و نوشته ها را برای دوستانش در شهرها که به آنها اطمینان داشت می فرستاد.
شاید دست به دست هم بتوانند پیمان دوستی و وفاداری ببندند که کارهای خوب را رها نکنند و نزدیک بدی ها نروند و امانتدار باشند…
شاید بتوانند روزی-به همین زودی ها-او را ببینند.
مرتضی دانشمند