جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: ابوالفضل گلستانی

بچه‌های انقلاب تا ظهور

برای امامی که مهربان‌تر از همه‌ی مردم دنیاست.

آقا معلم روی تخته سیاه نوشت؛« نمایش برای امام زمان.یا نمایش انقلابی» نیمه‌ی شعبان قرار شد بچه‌ها نمایش بدهند. جایزه‌اش صد هزار تومان بود.می‌توانستم برای بی بی سلیمه تلویزیون بخرم. خیلی دلش تلویزیون میخواهد.گاهی که می‌رفتم خانه‌شان مامان غذایی برایش می‌فرستاد که قاصد غذاها من بودم می‌گفت
؛« بوی غذا خورده شاید پیرزن دلش خواست.» همسایه‌ی دیوار به دیوارمان بود.
یک در کوچک صورتی کهنه‌ای بین خانه ما و سعید ترسو بود که وقتی زنگ میزدم بدون آیفون جواب دادن درب را می‌زد میگفتم:« بی بی خطرناکه همینطوری نزن.» میخندید و می‌گفت؛« دزد میخواد چی ببره چیزی ندارم.» بعد با دست‌های حنا بسته‌اش اشاره میکرد بیا تو باهم بخوریم.یک خانه‌ی کوچیک که یک فرش دوازده متری داشت و قاب عکس که دور تا دور خانه بود.می‌گفت؛« ننه بیا کنارم بشین.» نشستم کنارش، رادیو داستان پخش میکرد و خیره بود به قاب عکس‌ها گفتم:«بی بی سلیمه کاش تلویزیون داشتی.»خندید، دوزانو، دو زانو رفت سمت جا نانی سرمه‌ای و سفره‌ای آبی که چندین ماهی قرمز داخلش بودند ،انگار در آن گیر کرده‌اند و رنگ و رویشان رفته است،سفره را پهن کرد و گفت؛« تلویزیون پول میخواد.» خواستم بگویم از بنیاد شهید بگیرد. اصلا همه‌ی محل و ایران باید پول بذارند براتون تلویزیون بخرند، دو تا از پسرهات شهید شدند شوهرت شهید شده. داداش مفقود الاثر شده است اما هیچی نگفتم. قرمه سبزی را ریختم روی برنج خوردم. با اینکه خانه غذا خورده بودم اما دلم نیامد کنار بی بی نخورم.
فردایش در مدرسه تمام ذهنم این بود چطور نمایشنامه‌ای برای ظهور حضرت درست کنیم. هیچ اطلاعاتی نداشتم، فقط می‌دانستم حضرت مهدی یک روزی قرار است بیاید و همه را بکشد و بعدش پادشاهی کنه. به سجاد نگاه میکنم، دارد به حرف‌های آقای سلمانی گوش می‌دهد. علوم داریم و روی تخته سیاه کوچک با گچ صورتی نوشته؛« نرم تنان‌» حالم بد میشود از هر چی حیوان است.
باید بروم پیش شیخ رسول او همه چیز را میداند.
امروز نوبت تکبیر من است. وسط تکبیر داشتم به امام زمان فکر می‌کردم، مثلا سجاد امام زمان بشود. شمشیر در دست بیاید دشمنان را بکشد. اسب هم ساسان بشود. هم‌ کوچولو هست هم همیشه میگوید؛« من نوکر اهل بیت هستم.» خوب حالا اسب اهل بیت بشود. خنده‌‌ی ریزی کردم،یکباره دیدم آقا رضا پیرمردی که همیشه صف اول می‌ایستد موقع نماز سوم، پیس پیس میکند و انگار خنده ام را میبیند. میترسم ازش چندباری با عصا دنبالمان دوئیده بود و من را مخصوص زده بود. بابا چندسال پیش بهش انگاری بدهکار بوده نداده بود. ترسیدم من را بزند. سریع بعد از سلام گذاشتم رفتم، نتوانستم سوال بپرسم از شیخ.
باید نمایشنامه ای درست کنم.
کاش از بی بی بپرسم، بی بی سلیمه همه چی رو بلد است. رفتم دم خانه‌شان، در خانه‌‌شان باز بود. روزها باز می‌گذاشت می‌گفت؛« شاید حسن داداشم بیاد کسی رو نداره اگر بفهمه مامان و بابام رفته‌اند زیرخاک قلبش میگیره.» بعد اشک را با پر روسری‌اش می‌گرفت.
فین فین می‌کرد.‌ بی بی با چهارپایه‌ای کوچک. چادر نمازی سفید با گل‌های سرخ نشسته بود، چند یاالله گفتم که نترسد. اما میدانم او همیشه منتظر است و از هیچ چیزی نمی‌ترسد. مامان می‌گفت؛« کسی که بچه‌ها و شوهر و داداشش رو از دست داده دیگه از چی بترسه.» من نمی‌فهمیدم مامان چی می گفت.
بی بی من را دید خندید، سجده ای رفت روی مهری که تا نزدیکی صورتش بالا آمده بود. بوسید مهر را. چفیه ای شطرنجی سفید و سیاهی که روی چادر نمازش بسته بود را اول بویید بعد بازش کرد. چادر را با دقت نگاه کرد انگار بمبی دارد خنثی میکند تا کرد و چفیه هم گذاشت داخل چادر گذاشت کناری. و گفت؛« تا چای میریزم بگو چی شده ننه.» خندید وقتی ماجرا را تعریف کردم و قندی آب کرد داخل نعلبکی سرخ رنگی که عکس مردی با تاج و سبیل کلفتی بود و گفت؛« ننه امام زمان اینطوری نیست. آقا از همه مهربان‌تر است اینها حرفه.» بعدش توضیح داد که امام زمان که بیاد، دیگه کسی به ناحق کشته نمیشود. همه به قدر نیاز دارند و علم گسترش پیدا می‌کند. در دلم گفتم؛« خدا کنه زودتر بیاد آقا برای تنهاییت تلویزیونی بخرد.»
بی بی به من گفت قرار نیست ظهور آقا را نشان بدهی، یکی از یارهایش را نشان بده که در مقابل تمام سختی های دنیا مقاومت می‌کند و دلش را صاف نگه میدارد تا آقا بیاید. یاد آقاجان افتادم، آقا جانم یک روزی خاله سمیرا خیلی مریض بود، انقدر که باید عمل می‌شده اما پول نداشته، یک آقایی را دستگیر می‌کنند می‌آورند اداره، آقاجان پرونده‌ی ایشان را مطالعه میکند. آقا آن روزها حالش خوب نبود. به آقا پیشنهاد می‌دهد، صد میلیون میدهم فقط حکم سبک به من بده، دویست میلیون میدهم من را آزاد کن، آقا قاضی بوده.

این قصه را مامان بزرگ میگوید و بعدش بغض می‌کند.
آقاجان همیشه به این قصه می‌خندد دایی مصطفی میگوید؛« مال حرام هیچ وقت به آقا نمی‌چسبد بلا و درد دارد.» آقا قبول نمیکند، حال خاله بدتر میشود. باید قلبش را عمل کنند اما آقا نمی‌دانست چه کند، توسل میکند به امام زمان و فردا صبح به او خبر می‌دهند دخترش مرده. حالش بد میشود میزند تو سر خودش وقتی می‌رسد بیمارستان پرستار تعجب میکند میگوید؛« نه دختر زنده است و حتما اشتباه خبر میدهد.» آقا میزند زیر گریه. دوران جنگ بوده و مجروح می‌آوردند بیمارستان‌ها پر از رزمنده.
آقاجان روی صندلی آبی رنگ و رو رفته‌ی بیمارستان به هق هق می‌افتد، پیرمرد شانه‌هایش از درد می‌لرزیده و همه نگاه می‌کردند.بیمارستان شلوغ. یکی دست میزند روی شانه‌‌ی آقا میگوید؛« چی شده؟» مردی با کت و شلوار مشکی روی ویلچری نشسته بود، دکتری که رفته بود جبهه و پایش را از دست داده بود. صاحب بیمارستان. قرار بوده برود آلمان چندین کارتن دارو بیاورد اما پرواز به مشکلی خورده بود و او هم متوسل شده بوده به امام زمان که علت این کار چی هست؟ چه کاری باید انجام بدهد که از دارو مهمتر است.
نمایشنامه را نوشتم. قرار شد من بشوم آقاجان و مهرداد ویلچر مامان بزرگش را بیاورد بشود آن آقا دکتر.
و دزد هم بشود شهرام چندباری کتک خورده بود برای دزدی توبه کرده بود و قرار شد در نمایشنامه بازی کند و بعدش به گریه بیافتد تا جلوی بچه‌ها ارج و قرب پیدا کند. اما نمی‌دانستم توسل به امام زمان یعنی چی؟
باید طنابی پیدا کنیم برای توسل، نمی‌فهمیدم یکبار مشهد دیده بودم چندین نفری خودشان را با طناب بسته بودند به ضریحی. امام زمان که معلوم نیست کجاست. به کجا خودم را ببندم. خواستم بروم پیش شیخ اما ترسیدم حاج رضا من را گیربیاورد.‌‌ چند پیغام داده بود که به بچه‌ها اگر ببینمش میزنمش چرا تو مسجد بلند بلند خندیده ترسیده بودم.
بی بی هم چند روزی مریض بود رفته بود بیمارستان. می‌گفتند نزدیک‌های شهادت پسراش مریض میشود هر سال بهمن چند روزی بیمارستان بود دلم برایش سوخت.
باید از اقا معلم بپرسم. آقا معلم داشت پرچم‌های دهه‌ی فجر را نصب میکرد. روی چهارپایه بود و کارتونی قرمز پر از پرچم، زنگ خورده بود هیچکس در سالن نبود. آقا معلم، معلم پرورشی راهنمایی هم بود. پرچمی وصل کرد و گفت؛« چیه گلستانی؟» با من من گفتم:« برای توسل طناب از کجا بگیرم؟» یکباره چهارپایه روی موزاییک‌های قهوه‌ای تکانی خورد و صدای قریژی داد و گفت؛« چی؟ طناب توسل ؟چی‌ میگی دیوانه.» از چهارپایه آمد پایین. پرچم‌های ایران خوشگل بالا ایستاده بودند به ردیفی که پرچم‌های دیگر خم شده بود و در دست آقا معلم بود اشاره کرد گفت:« سر این پرچم را بگیر.» چهارپایه را گذاشت ته سالن و شبیه طنابی بودند که پرچم‌ها به او وصل بودند. رفت بالا کنار کانال کولر که خاموش بود و پرچمی وصل کرد و گفت:« توسل یعنی همین دلت را از یک طرف به طرف دیگر برسانی مثل این پرچم‌ها.» آمد پایین. به هن هن افتاده بود و گفت؛« یعنی از خدا کمک بخواهی درد دل. یکی از اهل بیت را واسطه قرار بدهی دیدی میخواهی بروی پیش رئیس جمهور باید پارتی داشته باشی اهل بیت هم…» صدای دعوای بچه‌ها یکباره سالن را پر کرد، متین و رامین داشتند همدیگر را می‌زدند. آقا با سوت و شلنگی که گذاشته بود کنار کارتن پرچم‌ها دوئید داد می‌زد:« می‌کشتمون.»
دوست تا نمایش قرار بود برود بالا. یکی بچه‌های انقلاب و دیگری بچه‌های ظهور. بقیه سرود بودند. منتظر بودیم مجری برنامه را اعلام کند. محمد پرسید:« میخواهی با جایزه‌ات چکار کنی.» نمیخواستم بگویم اما به قول ننه آقا باید ترویج خوبی کنی. مثل آقاجان که وقتی فهمیدند رشوه را نگرفته کلی جشن و مراسم گرفتند. حتی بردند پیش امام خمینی‌ امام به او احسنت گفته بود. گفتم:« تلویزون برای ننه سلیمه بخرم.» محمد رفت سمت بچه‌های گروهش و گفت؛« همون مادر شهیده» سری تکان دادم محمد خندید و گفت؛« ما میخواهیم کل پول را بخوریم عشق و حال کنیم.» زدند زیر خنده‌. آقا راشدی شلنگ به دست و سوت زردی رو گردنش انداخته بود و گفت؛« گروه گلستانی برید روی صحنه.» رفتیم.
وارد صحنه شدیم. بچه‌ها نشسته بودند رو به روی‌مان. سالن نمازخانه پر بود و بوی جوراب آدم را خفه میکرد.
نمایش شروع شد، رفتیم رفتیم تا زمانی که آقاجان نشست در بیمارستان، فضای بیمارستان آن طرف یک پرده سفید گذاشته بودم و یک صندلی سبز که از خانه‌ آورده بودم. پرده چروک بود به سختی اتو کرده بودم.
میزنم زیر گریه بلند بلند میگویم:« یا امام زمان من به تو توسل کردم کاری بکن برای بچه‌ام دارد میمیرد.» نمیدانم چه میشود اما دلم برای آقاجان سوخت. چقدر امام زمان مهربان بود که جان دختر کوچولویش را نجات داد یکباره شهرام می آید.

پایش را با طناب بستیم و دو زانو روی ویلچر نشسته است و یک‌پارچه‌ی سرمه‌ای روی پاهایش کشیدیم میگوید؛« چی شده آقا.» با گریه میگویم:« دخترم دارد می میرد پول عمل میخواهد نداریم.» نگاهی به بچه‌ها که نشسته‌اند میکنم همه دارند گریه می‌کنند.
شهرام استغفرالله می‌گوید و قول میدهد عمل بشود به عشق امام زمان. چون خودش رئیس بیمارستان است.
یکباره همه جیغ و‌هوار می‌کشند. یکی دست میزند می‌رقصد همه شادی می‌کنند. جو بهم می‌ریزد. شهرام می‌زند زیر خنده. حتی خودم. راشدی و آقا معلم تا بچه‌ها را آرام کنند نمایش ما خراب میشود.
تایم نمایش ما می‌گذرد نوبت بچه‌های انقلاب است. ناراحت شدم اما دست من نبود حتما بچه‌ها دوست داشتند که یکباره وقتی فهمیدند خاله دارد خوب میشود شادی کردند.
بچه‌های انقلاب تظاهرات بهمن پنجاه و هفت را نشان می‌دادند که داشتند به سربازها دشمن سنگ می‌زدند الله اکبر، خمینی رهبر می‌گفتند.
بعد سرود و تواشیح نوبت به برنده‌ها رسید، مطمئن بودم من برنده میشوم. آقا معلم گفت:« برنده گروه انقلابیون، و منتظران ظهور برای اینکه وسط نمایش خندیدن برنده نشدند.» زدم زیر گریه، دلم برای بی بی آتش گرفت که نمی‌توانست تلویزیون داشته باشد.
تا خود خانه گریه کردم. آن شب نه شام‌خوردم نه با کسی حرف زدم فقط گریه کردم.
فردایش خواستم بروم به بی بی بگویم ببخشید نشد برات تلویزیون بخرم. در که زدم. صدای رادیو بی بی خیلی زیاد بود. رفتم تو، خشکم زد باورم نمیشد بی بی تلویزیون دارد. و او نشسته روی صندلی نمازش دارد می‌خندد نگاه می‌کند. صورتش هزار طبقه بود اما اینبار شاد و زبانم بند آمده بود. به سختی پرسیدم؛« کی خریده؟» بی بی باز خندید. غش غش و گفت؛« چندتا بچه آمدند این را آوردند گفتند:« از انقلاب مهدی تا نهضت خمینی این را آوردیم.» فهمیدم کار بچه‌های محمد است. پول خورد و خوراکشان را خرج مادر شهید کردند. از انقلاب مهدی تا نهضت خمینی را مدام تکرار کردم.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.