به نام خدا
شهاب درخشان
پلک هایم سنگین شده بود. سرم را به شیشه چسباندم. پوست صورتم با لرزش ملایمی به شیشه می خورد. خنکی شیشه خواب را از سرم مثل گنجشککی پراند.
نور ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و ویژی از کنارمان می گذشتند تنها سرگرمی ام شده بودند. چشمم به ذوق ذوق افتاد و پلک هایم پشت سر هم به هم می خورد.
پدر پرسید: ها! خوابت نبرد؟
ـ نه!
ـ دیگر راهی نمانده! یک ساعت دیگر می رسیم.
اگر آبجی کوچولویم مبینا بیدار بود نمیگذاشت حوصلهی من سر برود! چون خیلی بانمک بود و دو تا حرفی که یادگرفته بود را مرتب میگفت:
ـ دَدَ.. بَ بّ …
حالا او توی بغل مامانم خوابیده بود، البته مامانم هم خواب خواب بود.
سرم را عقب برگرداندم و آسمان را از میان خط های راه راه شیشه نگاه کردم.
ـ وای خدای من! چقدر ستاره!
انگار آسمان هم اتوبانی پر از ماشین بود که داشتند با ما مسابقه می گذاشتند. نورشان اصلا چشم را آزار نمی داد.
دستم را به دستگیره گذاشتم و آن را چرخاندم. قیژ و قیژ و قیژ!
شیشه ی ماشین کمی گیر داشت و به زحمت آن را پایین آوردم.
باد موهایم را مثل خوشه های گندم این طرف و آن طرف می برد. همین که خواستم سرم را از پنجره بیرون ببرم پدرم گفت: متین! صبر کن تا جایی توقف کنم و به راحتی و بدون خطرآسمان را تماشا کنی!
چراغ راهنمای ماشین درست مثل ستاره ها چشمک زدند و پدرم ماشین را کنار جاده پارک کرد. در ماشین را باز کردم و پایم را به آرامی روی خاک های نرم بیابان گذاشتم. پدرم دستش را روی شانه ام گذاشت و با هم مشغول تماشای آسمان شدیم. سقفی سیاه رنگ ولی پر از خالکوب های نقره ای درخشنده! واقعا زیبا بود!
تعدادی از این خالکوب های نقره ای کنار هم چیده شده بودند و تعدادی پراکنده،
بعضی ها هم مثل من و پدر دوتا دوتا کنار هم قرار گرفته بودند.
به پدرم گفتم: شاید آن ها هم پدر و پسر هستند و دارند از آسمان ما را نگاه می کنند!
ههه… ههه… ههه…
صدای قهقه ی پدرم در بیابان پیچید. ناگهان شهاب سنگی پر نور در آسمان پیدا شد و برای لحظه ای از مقابل چشمانمان ناپدید شد.
پدرم زیر لب گفت: یا صاحب الزمان! ظهورت مانند شهاب یکدفعه رخ می دهد.
پدرم شانه هایش لرزید و به آرامی گفت:شهاب ثاقب! شهاب ثاقب! می دانی این شهاب را که دیدم یاد چه مطلب مهمی افتادم!
نمی دانستم چه مطلبی برای پدرم با دیدن شهاب یادآوری شده.
پاسخ دادم: نه! نمی دانم!
پدرم گفت: ظهور امام زمان ناگهانی است درست شبیه این شهابی که یکدفعه مقابل چشمانمان قرار گرفت. با ظهور حضرت تاریکی های ظلم و بی عدالتی از بین می رود و نور و آرامش همه جا را پر می کند. ما باید همیشه منتظر این اتفاق زیبا باشیم.
و چند بار این ذکر را خواند:
اللهم عجل لولیک الفرج!
سپس دستش را از روی شانه ام برداشت و گفت: سوار شو! باید برویم!
سوار ماشین شدیم و در را آهسته بستیم تا مامان و آبجی بیدار نشوند.
با صدای الله اکبر اذان صبح به مسجد مقدس جمکران رسیدیم.
وارد صحن مسجد که شدیم نسیم خنکی به استقبالمان آمد. صورت من را بوسید و چادر مادرم را مثل بال فرشته ها به حرکت در آورد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:
… در این غیبت گروهی از مردم در حیرت و سرگردانی خواهند افتاد، پس از مدتی از پشت پرده بیرون می گردد و همچون ستاره ی فروزانی می درخشد و زمین را از عدل و داد پر می کند همچنان که از جور و ظلم پر شده است.
اعلام الوری باعلام الهدی جلد۲ ص ۲۲۶