با یاد خدا
تا فردا
بابا چند روز است که به ماموریت رفته . اما من فکر می کنم خیلی وقت است که بابا را ندیده ام. هیچ کس مثل بابا نمی توان د پشت مبل ها قایم شود تا من با تفنگم او را بزنم . بابا خیلی واقعی می گوید ؛ آخ! بعد هم می افتد کنار مبل ها. دلم می خواهد دوتایی برویم شنا . خیلی وقت است استخر نرفته ام. کنار استخر یک باغ است که سگ بزرگ و سیاهی دارد. هر وقت با بابا هستم اصلا از آن سگ نمی ترسم. حوص له ام سر رفته. کانال تلویزیون را عوض می کنم. اخبار پخش می کند. به جای خالی باب ا روی مبل نگاه می کنم. وقتی خانه است چای می خورد و اخبار می بیند. می گویم: « اگر بابا بیاید دیگر وسط دیدن اخبار نمی گویم بیا بازی کنیم. » مامان حرف من ر ا می شنود. می آید کنار من می نشین د و می پرسد: « دلت برای بابا تنگ شده؟ »
توپ کوچکم را پرت می کنم کنا ر مبل و می گویم: « خیلی. انگار یک سال است که بابا را ندیده ام!» مامان خنده اش می گیرد : « یک سال!؟ »
ب عد به عکس 3نفره مان نگاه می کند و می گوید : « البته حق داری، وقتی بابا نیست انگار روزها کِش می آیند. طولانی تر می شوند.»
به تقویم اشاره می کنم. می گویم:« خودت گفتی زود برمی گردد . چند روز دیگه باید صبر کنم؟»
مامان دستی به سرم می کشد و می پرسد:« می خواهی به بابا زنگ بزنیم و باهاش حرف بزنیم؟»
از روی مبل می پرم پایین و با خوشحالی می گویم: «آره، خیلی خوبه.»
مامان می رود تا به بابا زنگ بزند. منتظر می مانم تا گوشی را به من هم بدهد. اما زود خداحافظی می کند. قبل از این که بپرسم که چرا گوشی را به من ندادی ؛ می گوید :« بابا خیلی عجله داشت. گفت خودش زنگ می زند تا باتو حرف بزند. »
با ناراحتی به طرف مبل می روم تا تلویزیون را خاموش کنم. مامان با خوشحالی می گوید : « اما یک خبر خوب دارم !»
با ت عجب برمی گردم. منتظر نگاهش می کنم.
_ بابا فردا می آید.
از خوشحالی لگدی به توپم می زنم و می پرم هوا .
_ آخ جون! بابا فردا میاد.
اما وقتی فکر می کنم می بینم تا فردا هم خیلی دیر است. می پرسم:
– یعنی باید تا فردا صبر کنم؟ حوصله ام سر می رود.
مامان می گوید: « می توانی تا فردا کلی کار انجام دهی. »
_ مثلا چی؟
لبخند می زند. به تلفن ا شاره می کند و می گوید:« مثلا می توانی به مامانی زنگ بزنی و برای فرداشب دعوتش کنی . مامانی هم مثل ما خیلی منتظر پسرش بوده تا بیاید. »
بعد هم چشمکی می زند و به سمت آشپزخانه می رود. از توی آشپزخانه بلند می گوید:« بقیه اش را خودت فکر کن و پیدا کن. »
تلفنم که تمام می شود. صدای آواز خواندن مامان را از آشپزخانه می شنوم. مامان خوشحال است و دارد کا رهای مهمانی فردا را انجام می دهد . دلم برای کُشتی هایی که با بابا می گرفتم تنگ شده. نگاهی به اتاقم می اندازم. تمام اسباب بازی هایم وسط اتاق پ خش اند . بابا چ طوری می تواند با من کشتی بگیرد،جا نیست؟
بلند می شوم و به طرف اتاقم می روم.