جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: معصومه طلعتی ولی‌پور

جهان منتظر توست

با تمام خستگی و ناامیدی کوله بار خود را روی زمین گذاشت و خودش روی سنگی نشست. به دوردستها نگاه کرد تا چشم کار می کرد ویرانی است و خرابی، آهن و آجرهایی که روی زمین ریخته، لابلای آنها چندین عروسک و اسباب بازی به چشم می خورد خانه خودشان را می بیند که تبدیل به تلی از خاک شده است خیلی از خانه ها قابل تشخیص نیستند، حتی نمی توان گفت که اینجا قبلا کسی زندگی می کرده است. درست به یاد دارد روزی که خانه‌شان را ساخته بود چقدر خوشحال بودند و اگر می دانست چنین روزی خواهد آمد شاید آنقدر خوشحال نمی شد با خود فکر می کرد کاش می توانست تقدیر را عوض کند کاش می توانست کاری کند که همه با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنند مگر یک انسان چه چیزی می خواهد از زندگی، مگر یک انسان بیشتر از یک خانه می خواهد، بیشتر از چند دست لباس می خواهد، بیشتر از چند وعده غذایی در روز می خواهد ؟ چرا انسان ها باید اینگونه به جان هم بیفتند؟ چرا یک عده باید قصد جان عده ی دیگر را بکنند.
همه ی همشهری های خود، آنهایی که برگشته اند به محله های قدیمی و خانه‌هایشان، با تمام ناامیدی لابلای ویرانه ها می چرخند به دنبال آنچه که از دست داده‌اند ناامیدانه بدنبال کورسوی امیدی هستند شاید بتوان دوباره نشانه‌هایی از حیات پیدا کرد. بیشتر آنها آوارگانی هستند که جز لباسی که بر تن دارند چیزی برایشان نمانده تنها عده‌ی کمی هنگام خروج از منزل توانستند چندیادگاری باخود بردارند و فرار کنند .
یکی ازهمسایه های قدیمی را دید که به سمتش می‌آید،گفت:( نمیتوانم خیلی از بستگان خود را پیدا کنم، نمی دانم آیا جزء اسرا هستند یا زیر این آوارها هستند. حتی نمی توانم فکرش را بکنم که بشود از زیر این آوارها پیدایشان کنم جنگ کاری با ما کرده است که….) دیگر نتوانست حرفهایش را به درستی بزند. بیشتر اعضای خانواده اش شهید شدند، مگر چه گناهی داشتیم مگر ما نظامی بودیم همه ی این شهدا یا کودک بودند یا زنان بی گناه ، جز اینکه در خانه های خود مشغول زندگی بودیم همسایه نگاهی با تاسف و ناراحتی انداخت و به جستجوی خود ادامه داد.
پانزده ماه آوارگی و در بدری در اردوگاه ها، خستگی و از طرفی نگرانی برای اعضای خانواده از سوی دیگر دلتنگی و سوگواری برای عزیزانی که از دست داده بودندهیچ رمقی برای گریه کردن و حتی همدردی با همسایه‌شان نگذاشته بود. اما همسایه در چهره او همه چیز را خواند و همین که توانسته بود چند کلامی با او صحبت کند راضیش کرده بود. وقتی همسایه رفت به این فکر افتاد که آیا باز‌هم چنین خواهد شد؟ اگر من امروز خانه ام را بسازم چه تضمینی وجود دارد که دیگر چنین اتفاقی نیفتد! اگر دوباره جنگ شد… اگر رژیم صهیونیستی باز هم هوس کرد به خانه آنها نزدیک شود چه باید کرد مگر می شود تا آخر دنیا اینگونه باشد. این ظلم ها تا کی ادامه خواهد داشت با خود فکر کرددنیا یک چیزی کم دارد یک نیرو یا یک معجزه، معجزه ای باید وجود داشته باشد ناگهان نوری در دلش روشن شد و آیه ای به ذهنش خطور کرد( بقیه الله خیرلکم ان کنتم مومنین) یاد مولودی افتاد که خداوند به بشریت اهدا کرده است، کسی که پناه و ملجأ عالم است. خدا به همه پیروان ادیان الهی بشارت ظهور منجی را داده است و جهان به دستش مبارکش به آرام و قرار می‌رسد. اسلام با حضور و ظهور حضرت، پیروز خواهد شد.
نگاهی به آسمان انداخت و بر خدای خود توکل کرد گفت دوباره می سازیم امید به خدا داریم، بی‌شک تمام این سختی ها جبران می شود، آری خدا تمام سختی ها را برایمان جبران می کند آن روز که منجی بیاید نجات خواهند یافت، تحقق وعده الهی دور نیست این امید برایش کافی بود تا دست روی زانوانش بگذارد و از جا برخیزد.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.