به بخش «داستان» خوش آمدید

«آیسو» -وای خدا هوا داره تاریک میشه! آیسو این را گفت و گلبرگ‎های قرمز شقایق‌ها را داخل جیب پیراهنش ریخت. سطل آب را برداشت و خودش را کنار رودخانه رساند. دست‌های سفیدش را شست. -وای خدای من! بازم که آب رود‌خونه کم شده؟ اطرافش را دید زد. شقایق‌های وحشی و ...

صدایش بزن در شهر پرندگان سر و صدای زیادی بود. هدهد قلپ قلپ آب خورد. نفس زنان گفت: «از… نزدیک… دیدم… مارها… خیلی… نزدیک شدند. باید راهی پیدا کنیم.» پرنده‌ی آبی گفت: «من مسئول کتاب‌خانه هستم. می‌توانم کمک کنم.» کلاغ وسط حرفش پرید و گفت: «قارقار… تو مسئول کتاب‌خانه بمان، ...

چرا منتظر منجی باشیم؟ ساعت از نه شب گذشته بود، اما صدای خنده و شوخی دوستان امیر هنوز در مسجد طنین داشت. آن‌ها بعد از یک روز شلوغ در مدرسه، تصمیم گرفته بودند سری به پسجد محله شان بزنند و کمی گپ بزنند. اما امیر برخلاف همیشه دل و دماغی ...

در یک جنگل بزرگ و پر از درختان سبز و بلند، خرگوش کوچولویی به نام “پاپی” زندگی می‌کرد. پاپی گوش‌های بلندی داشت که وقتی باد می‌وزید، مثل پرچم تکان می‌خورد. او خیلی بازیگوش بود و همیشه دوست داشت رئیس بازی‌ها باشد. یک روز صبح، وقتی آفتاب از پشت کوه‌ها بیرون ...

داستان کوتاه : مادرم پا به ماه است با جواد از مدرسه می آییم. سر ظهر است. خورشید وسط آسمان ایستاده است. سر و صورتم خیس عرق شده است. عرق روی صورتم را با دستمال بر می دارم. به کوچه که می رسیم از زیر سایه باریک کنار دیوار حرکت ...

بسم رب المهدی تاریخ و زمان دقیق اش را به خاطر ندارم اما در یکی از روز های نزدیک پاییز به گمانم ؛ اواخر شهریور مادرم نگران در اتاقم امد و اینگونه گفت : فاطمه هیچ مردی در ساختمان نیست دارد از تانک بالای پشت بام اب می رود می ...

مهربانترین همسفر جایی را نمی بینم. سوز سرما مثل سوزن توی چشم هایم فرو می رود. تا یک قدم بر می دارم کولاک بلافاصله جای سم هایم را پر می‌کند. توی این برف و بوران چشم، چشم را نمی بیند چه برسد به همسفرهایمان. مه غلیظ مثل پرده ای خاکستری ...

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود، یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه موش کور بود که زمین رو می کند. برای خودش تونل درست می کرد تا موقع رفت و آمدش نور بهش نخوره و اذیت نشه. یه روز که داشت تونل می ...

احمد پسر اسحاق ازشیعیان و یاران امام حسن عسکری بود که گهگاهی که کاری پیش می‌آمد یا مشکلی پیدا می‌کرد به خانه امام می‌رفت و مشکلش را می‌پرسید احمد مرد عالم و دانشمندی بود کتاب‌های زیادی خوانده بود تاریخ و حدیث می‌دانست خلاصه از آن آدم‌هایی بود که بدون تحقیق ...

عنوان داستان: قاصدک نویسنده: مهراب اکبری شهپر قاصدک ژولیده پوش زیر لب با خود حرف می زد : « روزی خواهد آمد … روزی خواهد آمد…» سپس سه تَقّه به در خانه ای زد. مرد عرب شکم گنده ای با کاسه ای دوغ و نصف نان فطیری به استقبال او ...

دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه. اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب حرفی نیست؟ حرف های آقا را که شنیدم،نفس راحتی کشیدم و به بهرام گفتم:ترسیدم بگه شب هم حرکت کنیم و بریم،خیلی خسته م خیلی. بهرام خسته تر از من بود بدون هیچ کلمه ...

سلام دوست خوبم که هنوز به دنیا نیامده ای! من اینجا هستم؛روی زمین!همانجایی که برای رفتن به آن لحظه شماری میکردیم.یادت هست از آن بالا برای آدم ها دست تکان میدادیم و آنها نمیدیدند؟یادت هست چه نقشه هایی میکشیدیم که به محض رسیدن به زمین عملی اش کنیم؟ دوست خوبم؛من ...

بسم الله الرحمن الرحیم نامه ای از امام زمان(عج) در اتاق کوچکش روی تشکی پوستی نشسته بود و به حیاط خانه نگاه می کرد.گنجشک ها در باغچه دانه بر می چیدند.قلبش تند تند می زد. انگار منتظر رسیدن خبری یا آمدن کسی بود. یک لحظه حس کرد کسی از مقابلش ...

بسم الله الرحمن الرحیم آدرس امام زمان(ع) دیروز ما در خانه مان دعای ندبه داشتیم.آقای صفایی هم آمده بود.او امام جماعت مسجد ماست.من از میهمانان پذیرایی می کردم.کتاب های دعا را توزیع و به مردم چایی می دادم.دعا که تمام شد من از آقای صفایی پرسیدم:سوالی دارم که چند روز ...

او همین نزدیکی‌هاست برای 14 تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد And mention in the Book Mary when she withdrew from her people to an eastern place واذکر فی الکتاب مریم اذا انتبذت من اهلها مکاناً شرقیاً And she took a veil apart from them, then We ...

نور طاقت اشک‌های خانم معلم را ندارم. وقتی حرف می‌زند دو حس متناقض را هم‌زمان در بالاترین و زیباترین حد ممکن با تمام وجودم درک می‌کنم. خشم را از مشت‌های گره کرده و بُغضی که تمام تلاش‌اش را برای کنترل آن می‌کند و غم را از اشک‌های گاه‌گاهی بی‌اختیار و ...

به نام خدا آخر سوز آوات با دست‌های زخمتش سبدهای حصیری را می‌بافت تا بدهد آقا سید ببرد شهر بفروشتان. از پنجره‌ی بخار گرفته‌ی امام‌زاده آقا سید را دید که فاطی را سوار فرغون می‌آورد. لپش گل انداخت. یک لحظه دست از حصیربافی کشید و فقط به فاطی نگاه می‌کرد. ...

ایوب خورشید ِ پشتِ ابر خواند. امام زمان(ع) می‌فرمایند: «اَمًا وَجًهُ الانًتِفاعِ بی فی غَیًبتَی فَکَا لًاِنتِفاعِ بِالشمًسِ اِذا غَیبَتًها مَنِ الابصارَ السَحابُ.» پسر، کتاب را بست و حدیث را با معنایش یکبار دیگر در ذهن مرور کرد. زیر لب سلام گفت و دنبال آفتاب به آسمان ابری نگاه کرد. ...

عمو زنجیر باف ـ دختر جون بلند شو برو. می خوام در رو ببندم. دخترک زانوانش را بغل گرفت و گفت: ـ خب نذریم رو بده تا برم! ـ والله به پیر به پیغمبر اینجا نذری نمیدن. نذری می خوای برو دم مسجد. امروز اونجا حتماً نذری میدن. ـ پس ...

به مهربانی باران با صدای رعد و برق از جا پریدم و نگاه طلبکارم را از پنجره به آسمان دوختم. عزیز خندۀ نمکینی کرد و زیر لب خدا را شکر کرد. سری تکان دادم و گفتم: ـ عزیز! خدایی این بارون الان شکر کردن داره؟ کل روز باید اسیر بشیم ...

(غروب پدر) صدای ساز و آواز و مولودی خوانی از دور می آید اما من کسل و بی حوصله دراز کشیده ام و به چرخش تند پنکۀ سقفی نگاه می کنم که هیچ تأثیری در خنک کردن هوای دم کردۀ ظهرشهریور ماه ندارد. پدر مثل همیشه نجیبانه گرما و شرجی ...

گوشام زودتر از چشمام بیدار شده بودند. صدای شر شر شلنگ آب با جیک جیک گنجشک ها و صدای جارو برقی با هم موزیک نه چندان جالبی رو درست کرده بودند.پرده ی چشمام آروم آروم کنار رفتند.نوررخوشید انگار منتظر بود که چشمام رو باز کنم،نور خیلی تند و تیزی به ...

دکمه‌ی کفشدوزکی نویسنده: لعیا اعتمادی دکمه¬ی‌کفشدوزکی که گوشه¬ای ایستاده بود و بازی دکمه‌ها را تماشا می¬کرد، شاخک‌های سیاهش را چند بار توی هوا تکان داد وگفت:« هیچ¬کس دوستم ندارد. می‌خواهم از این¬جا بروم!» دکمه¬¬ی‌قرمز از میان دو تا سوراخ کوچک‌اش دکمه‌ی کفشدوزکی را نگاه کرد و گفت:« نرو! ما همه ...

بسم الله الرحمن الرحیم در حیاط محکم بسته شد. – مامان مامان با سرعت وارد هال شد. – چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟ همانطور که نفس نفس می‌زد گفت: «مشتو لُق بده تا بگم.» – خودتو لوس نکن ستاره، بگو با انگشتان کشیده‌اش کاغذی را از پاکت درآورد و ...

« مَـــهدیار » همین که دایی پیچید توی کوچه و در بزرگ سبزرنگ را دید ، نفس راحتی کشید و به در نرسیده پایش را روی پدال ترمز فشار داد . با ترمز کشدار دایی یکدفعه به سمت جلو پرت شد و به عقب برگشت . دایی که انگار یک ...

  نـذر فـرشـتـــه دستمال سفيد را برمي داري و اداي مامانت را درمي آوري : آرام و آهسته خيسي ِ گردن و پيشاني ام را پاك مي كني و با دستهاي كوچكت كه نرمترين حريرهاي دنيا هستند ، صورتم را نوازش مي دهي . فكر مي كني از آمپول مي ...

  از دفترچه خاطرات يك عنكبوت بیچاره روز اول : اَه … ! از صبح اول وقت اين مگس بي خاصيت آمده است و دارد وزوز مي كند . بله ! عنكبوت كه بي عرضه شود ، مگس ها هم از او سواري مي گيرند . بايد دست به كار ...

  « اولین روز ظهور » ماسك اكسيژن را برمي دارم و آن را مثل مامان روي دهان بابا مي گذارم . نفسش كه تنگ مي آيد مثل ماهي اي كه بيرون از آب افتاده باشد ، بال بال مي زند . مامان مي آيد . درجه كپسول را تنظيم ...

بسمعه تعالی داستان کوتاه: اشک آسمان هواپیمایم را توی هوا تکان می دهم و با دهانم صدای ویژ ویژ در می آورم. باد پارچه های برزنتی چادرها را تکان می دهد. هوهوی باد از لای چادرهای توی بیابان الر شید می پیچد و به صورتم می خورد. سنگ ریزی را ...

برای امامی که مهربان‌تر از همه‌ی مردم دنیاست. آقا معلم روی تخته سیاه نوشت؛« نمایش برای امام زمان.یا نمایش انقلابی» نیمه‌ی شعبان قرار شد بچه‌ها نمایش بدهند. جایزه‌اش صد هزار تومان بود.می‌توانستم برای بی بی سلیمه تلویزیون بخرم. خیلی دلش تلویزیون میخواهد.گاهی که می‌رفتم خانه‌شان مامان غذایی برایش می‌فرستاد که ...

داستان “انتظار ساندویچی” پایم شکسته. پای شکسته‌ام توی گچ ذِق‌ذق می‌کند. پای راستم جورِ پای شکسته‌ام را می‌کِشد. این همان پائی بود که موقع پیاده‌روی اربعین شکست. این‌بار توی پله‌های بام شکست. وقتی با داداش و پسرهای همسایه بدوبدو رفتیم روی پشت‌بام تا موشکهای وعده‌صادق را ببینیم. به قول بابا: ...

به نام خدا آسمان آفتابی بود و پرنده ها در حال پرواز بودند درخت بلندی روی ما سایه انداخته بود من کنار شترهای دیگر ایستاده بودم و با حسرت به آنها نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم خوش به حالشان فردا یک بار دیگر به مسافرت خواهند رفت یک بار دیگر ...

آن شب هوا سرد بود. دانه های درشت برف، مُشت مُشت از آسمان می بارید. عروسک های زهرا در اتاق گرم و نرمشان دور هم جمع شده بودند تا با هم گفتگو کنند. مرد عنکبوتی با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت: روی من یکی اصلا حساب نکنید! ...

بسم الله الرحمن الرحیم فانوس «امام زمان عبدالکریم را انتخاب کردند تا در هر گوشه و کنار به کمک مستمندان، فقیران و یتیمان برود. او نماینده امام زمان شد. انتخاب شد برای یاری آن حضرت.» این حرف ها را امام جماعت مدرسه گفت که عبدالکریم جوان بیمار بوده و با ...

با یاد خدا تا فردا بابا چند روز است که به ماموریت رفته . اما من فکر می کنم خیلی وقت است که بابا را ندیده ام. هیچ کس مثل بابا نمی توان د پشت مبل ها قایم شود تا من با تفنگم او را بزنم . بابا خیلی واقعی ...

به نام خدا شهاب درخشان پلک هایم سنگین شده بود. سرم را به شیشه چسباندم. پوست صورتم با لرزش ملایمی به شیشه می خورد. خنکی شیشه خواب را از سرم مثل گنجشککی پراند. نور ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و ویژی از کنارمان می گذشتند تنها سرگرمی ...

من دوست دارم سرباز شما شوم دستان مادربزرگم را گرفته بودم. به گلزار شهدا آمده بودیم. مادر حمد و سوره می‌خواند. یکریز می‌خواند. من هم صلوات می‌فرستادم برای عموی شهیدم. بابا از عمو رضا زیاد میگفت. یکبار توی همین گلزار آمده بود. کنار قطعه شهدا ایستاده و با آنها حرف ...

با تمام خستگی و ناامیدی کوله بار خود را روی زمین گذاشت و خودش روی سنگی نشست. به دوردستها نگاه کرد تا چشم کار می کرد ویرانی است و خرابی، آهن و آجرهایی که روی زمین ریخته، لابلای آنها چندین عروسک و اسباب بازی به چشم می خورد خانه خودشان ...

عصر جمعه بود. صدای دعای سمات از پشت بلندگوی مسجد به گوش می رسید. ریحانه روی پله های کاهگلی حیاط خانه نشسته بود. زانوی غم در بغل گرفته بود. محو نوای غم انگیز دعا شده بود که ناگهان با صدای زنگ درِ خانه از جا پرید. هرچند عادت کرده بود ...

آن روزهای خوب نوشته : سعیده اصلاحی گروه سنی الف و ب بابا مثل هر شب داشت اخبار تماشا می کرد، مامان توی آشپزخانه بود و فاطمه حورا هم در حال خانه سازی. بعضی وقت ها که حوصله اش از عروسک بازی سر می رفت گوشه ای از پذیرایی را ...

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.