به نام خدا
آخر سوز
آوات با دستهای زخمتش سبدهای حصیری را میبافت تا بدهد آقا سید ببرد شهر بفروشتان. از پنجرهی بخار گرفتهی امامزاده آقا سید را دید که فاطی را سوار فرغون میآورد. لپش گل انداخت. یک لحظه دست از حصیربافی کشید و فقط به فاطی نگاه میکرد.
در را که باز کردند، آوات با صدای کُلفت و دهان کجش گفت: “چه شده فاطی، دوباره آمدی امامزاده؟” فاطی جوری گریه میکرد که نفسش بالا نمیآمد: “بِرِی مامانم دعا بکنم”
آرام که شد، انگشت اشارهاش را میمکید و گفت: “یه آرزوی دیه(۱) دارم ولی به تو نمیگمش”
آوات سرش را انداخت پایین و چشم ریز کرد روی کارش. گفت: “وادارت نمُکنم”
آقا سید زیر شانهی فاطی را گرفت و بردش داخل امامزاده. آمد بیرون و به آوات گفت: “میرم شهر دکتر بیارم رو سر مامان فاطی، مریض احواله”
” چیزش شده سید؟ ”
” دیسک کمرش زده بیرون، دو هفتهاس رُمیده(۲) تو خانه. نمیتانه تکان بخوره ”
سید داشت لباسهای گرمش را میپوشید و باقی وسایلش را بقچه پیچ میکرد. آوات فکر میکرد دیسک کمر شاید یک چیزی تو مایههای کمر خودش باشد که موقع راه رفتن نمیتوانست صاف نگهش دارد و چهار دست و پا راه میرفت. از همهی مردم روستا میشنید که مریضیاش خوب نمیشود.
به فاطی نگاه کرد. خنده نشست روی لبهاش. از خدا خواسته از آقا سید پرسید: “تو بری، فاطی اینجا بمانه؟ ”
“صلات ظهر میرسانیش خانهشان”
” مه که نمیتانم با فرغون ببرمش”
سید چند تا نان فتیر گذاشت لای پارچه و چند مشت بژی(۳) ریخت توی سطل پلاستیکی، لابد بژیها را برای دکتر میبرد و فتیر را برای خودش که لَنگ غذا نماند: “یادم رفتا…خوب بذار روی پشتت برسانش خانه”
“مامانش بدش میاد”
فاطی پارچهی سبز میبست به ضریح. پاهای بیحسش را دراز کرده بود و لب تکان میداد.
آوات چشم بر نمیداشت از فاطی. دوباره گفت: ” مادرش بدش از مه میاد”
“یه جوری ببرش که نفهمه، در ضمن از درد کمر، زیلو گاز میگیره، حواسش به تو نیس”
این را گفت و خداحافظی کرد و رفت. آوات صدایش را بلند کرد: “یادت نره از شهر کانادا و نان برنجی بگیری”
آخرین بار مادر فاطی را دقیقا دو هفته پیش دیده بود. فاطی توی امامزاده با آوات حرف میزد و میخندید. مادرش ابرو پایین کشید و گفت: “مگه صد دفعه نگفتم بهت با این پسره نگرد”
آوات با گوشهای خودش شنید. بهش برخورد و از امامزاده زد بیرون. غرور مردانهاش خورد میشد کسی جلوی فاطی بهش تو میگفت. توی آن سرمای وحشی رفت توی تنهی خالی درخت کنار امامزاده. بعد از یک ساعت که مادر فاطی رفت، آوات برگشت توی امامزاده پیش فاطی.
دید به پاهای فاطی و ضریح قفل و زنجیر بسته شده. دستش را زیر چانهاش مشت کرد و گفت: “دستگیرت کردن؟ ” فاطی خندید: “دارم حاجت میگیرم که پاهام خوب بشه بتانم راه برم”
“یعنی منم خودمه با زنجیر ببندم قدِ ضریح(۴) خوب میشم؟ ”
“لابد میشی، چه میدانم؟ ”
آوات سرش را با انگشتهای تَرک خوردهاش خاراند. پیراهن گل و گشاد و چرک مردهاش را کرد توی شلوار کردیاش: “چرا مادرت منه میبینه ترش مکنه؟ ”
“بگم آخه؟ ”
“اگه بگی بهت کانادا میدم”
“میگه معلوم نیس مامان بابات کیان. میگه خدا از دستت عصانیه که اینجوری خلقت کرده. مثل…”
“مثل چی؟ ”
“مثل بچه میمون”
آوات دوباره سر خاراند. لبخند تلخی آمد روی دهان کجش: “اینه که خودمم میدانم. همه بِشِم میگن بچه میمون”
سید درز و دوز در چوبی امامزاده را با مشمای ضخیم میبست تا جلوی سرما را بگیرد. زیر چشمی اخمی به فاطی کرد.
الان بعد از دو هفته دوباره فاطی آمده بود امامزاده.
آوات رفت توی اتاق بغل امامزاده. دست کردی توی صندوق و یک اسب چوبی با خودش آورد و داد به فاطی: “خودم درستش کردم. میدمش به تو” فاطی ساکت بود ولی لب میجنباند. آوات گفت: “خوشت نیامد؟ ” اشک از کنج چشم فاطی راه افتاد به روی گونهی اناریاش: “یادته…یادته آقا معلم میگفت بچهها دعاشان گیراس؟ ”
“نه یادم نیست! ”
آوات زد به تخته: “تو بزرگی ماشالا”
یک خندهی زورکی قاطی گریهی فاطی شد: “هنوز نه سالمه که هنوز، اه”
با گوشهی روسری سرخابیاش خیسی روی گونهاش را پاک کرد: “آمدم دعا بکنم آقا معلم برگرده”
“آقا یوسف؟ ”
فاطی سر تکان داد. آوات انگشتهای درازش را توی هم گره میکرد. صورتش را کج کرد: “که چه بشه؟ ”
“درس بخوانم دکتر بشم، هر کسی دیسک کمر داره خوبش بکنم، توم خوب مکنم”
صدای غشغش خندهی آوات دوید توی امامزاده. گفت: “اول خودته خوب بکو”
یوسف سه سال پیش آمده بود به روستا. یکی از خانههای کاهگلی، که تا کمر بالا رفته بود را آباد کرد. سقف برایش ساخت، میز و نیمکت گذاشت داخل خانه و تخته سیاه و کتاب. کم کم بچهها آمدند و شروع کردند به درس خواندن. سید هم آوات را با خودش برد به کلاس.
ته کلاس مینشست آوات. ده سالش بود آن موقع، ولی قد و قوارهاش به آدم بیست ساله میخورد. دستش را که دراز میکرد به سقف میرسید. سینه و ساق پاهاش که زیر شلوار کوتاهش به چشم میخورد، موهای فرفری و محکمی داشت.
توی سه سال سفیدی افتاد به جان موها و ریش یوسف که به بچهها بفهماند به آوات نگویند بچه میمون. میگفت: “آوات انسانه، حرمت داره” ولی بچهها همچنان به آوات میگفتند بچه میمون.
از پدر و مادرشان هم یاد گرفته بودند که بهش بگویند سر راهی.
لابد پدر و مادر آوات دیده بودند که چهار و دست و پا راه میرود، یک شبِ خلوت میگذراندش جلوی امامزاده و آنطور که سید تعریف میکرد: “دیدم صدای گریهی بچه میآمد، گلوش داشت جر میخورد. درشتاندام بود ماشالا. دست درازی داشت، صورتش هم دراز بود. به بچههای دو یا سه ساله میخورد” از آنجا به بعد شد بچهخواندهی سید و اسمش را گذاشت آوات، ولی خود سید هم سپر حرف مردم نشد. مردم حرف در آوردند که غضب خدا بیخ گردن پدر و مادر را که نه بلکه طایفهاش را گرفته که ناقصالخلقه به دنیا آمده.
ظهر شده بود. خورشید زور میزد که پشت ابرهای تیرهی زمستانی خودی نشان بدهد.
آوات گفت: “حالا که ظهر شده، قبل نماز ببرمت خانه؟ ”
فاطی سر تکان داد. آوات، فاطی را انداخت روی پشتش. یک پارچهی سبز دراز که توی امامزاده زیاد بود بست به دور فاطی و خودش. از زنهای روستا یاد گرفته بود که موقع کار بچهشان را میبستند به پشتشان و کار میکردند.
حُسن امامزاده این بود که از یک مسیر فرعی راه داشت تا روستا را دور بزنی و از پشت روستا برسی به خانهی فاطی.
آوات چند دور پارچهی کنفی بست به دور کف دستهاش و زد به جاده.
روی شاخههای لخت درخت بلوط برف نشسته بود. مه غلیظی توی جاده پخش بود، آوات اما بلدِ راه بود. با دو دست قوی و پر زورش که حکم پاهای اضافی داشتند از پس جادهی پر پیچ و تاب و کوههای برز و بلند اطراف روستا بر میآمد.
فاطی را که به خانهاش رساند، سریع برگشت امامزاده.
تا شب منتظر سید ماند. امکان نداشت آنقدر طول بکشد. همیشه صبح خروس خوان میرفت و قبل از تاریکی شب برمیگشت. تمام سبدهایی که آوات توی یک ماه میبافت را میبرد شهر میفروخت و با دست پر بر میگشت. کانادا هم که یک سبد میآورد با خودش. آوات کاناداها را که سر میکشید آروغ میزد و میگفت: “سید نمیشه بیشتر بری شهر از اینا برام بگیری؟ ” سید ضریح را پاک میکرد یا روی فرش را جارو میکشید و به حرفهای آوات گوش میداد، بعدش آوات میگفت: “سید دستای مه تند تند کار مُکنن، بیشتر سبد درست مُکنم”
اگر سید برنمیگشت چه خاکی به سرش میریخت. تنهایی از پس خودش برنمیآمد، دل خوشی هم از مردم آبادی نداشت.
یاد حرفهای فاطی افتاد. آقا یوسف…
آقا یوسف را سید آورده بود توی روستا، از دو آبادی آنورتر. رفیق بودند با هم.
چند وقتی میشد که آقا یوسف رفته بود توی آبادی خودش درس بدهد. از آن موقع بچههای روستا بیمعلم مانده بودند. کسی هم نرفته بود پی معلمی بگردد یا دوباره یوسف را بیاوردند ولی حرفش بود بین مردم که: “یوسف ماشالا خوب معلمی میکرد، خدا میکرد برمیگشت؟ ”
شب از نیمه گذشته بود. آوات برای اولین بار توی زندگیاش تنها میماند. صدای زوزهی گرگ و نالهی باد از بلندای کش و کوه و از گوشه و کنار جنگلهای تاریک اطراف روستا میآمد توی اتاق آوات که از ترس توی خودش پیچ خورده بود و زانوهاش را توی دستهای درازش پناه داده بود. از دندان ساییدن شقیقهاش به درد افتاد که یک نفر با صدایش نزدیک امامزاده میشد: “آوات…های آوات”
صدای باپیر، چوپان روستا بود. زمستان که میشد، باپیر توی گردنهی اطراف روستا کبک شکار میکرد. آنقدری کبک زیاد بود آن حوالی که ناندانی باپیر و بقیه شکار کبک باشد توی زمستان.
با پیر زد به درکوب. آوات در را باز نمیکرد. محکمتر زد: “آوات…روله(۵) درَ وا کو”
“درَ وا نمُکنم، چه مخوای؟ ”
بغض توی صدای باپیر بود: “دردت به مالم از گردنه میام”
آوات خودش را چسبانده بود به بخاری ولی میلرزید. حرف نمیزد، قفل کرده بود. باپیر که گفت: “یه مینیبوس که از شهر میامده، سر گردنه با سلطان سر میره تو دره. مینی بوس و مسافراش سوختن” اینبار چهار ستون بدن آوات لرزید. باپیر گفت: “هر کاری کردیم نتانستیم آتشه خاموش بکنیم” بعدش افتاد به گریه کردن: “خدا بِشد صبر بده، خدا بِشد صبر بده آوات” تکرار میکرد این جمله را و دور میشد: “خدا بِشد صبر بده” تا جایی که خودش با صداش دور شدند از امامزاده و فقط ماند آوات و تنهاییاش و سوز سرمایی که تا مغز استخوان رخنه میکرد.
صبح که شد آوات یک سبد بافته بود، درست قد هیکل فاطی. تا خود صبح چشم روی هم نگذاشته بود. فاطی را که روی پشت خودش انداخته بود، اندازهی هیکلش دستش آمده بود.
بند پوتینش را عین ارادهاش محکم کرد. دستکش چرمی بلندی پوشید. یادگاری سید بود. رویش را مشما زد و با طناب محکم بستش. زد به جاده، سمت خانهی فاطی.
توی راه پکر بود، ولی تندتر از همیشه دست و پا میزد. هر دفعه بغضش را توی گلو میخورد. وقتی هم در توانش نبود، بغض میآمد که گرم شود و بنشید توی چشمهاش و شر شر بریزد اما باز جلویش را میگرفت. گاهی یک قطره مژهاش را خیس میکرد، آن هم شک داشت مال سرما باشد یا گریه.
یادش افتاد که توی آینه به سید نگاه میکرد. سید عقب ایستاده بود و پلک نمیزد. نگاهش برخورد میکرد به نگاه آوات.
آوات گفت: “مخوام شکل تو بشم”
سید لبخندی زد. کنار چشمهاش چروک برداشت: “چرا مثلا؟ ”
“خوشگلی”
سرش را خاراند و گفت: “دوست داشتم پسر واقعیت میبودم، شکل خودت”
یادش افتاد که سید همیشه میگفت: “پسر واقعی خودمی” بعدش اخم میکرد و میگفت: “اگه این مُرده نیامرزای روستا نمیگفتن که نمیفهمیدی سر راهی هستی”
به خانهی فاطی که رسید، خودش را توی آینهی قاب گرفتهی جلوی در نگاه کرد. خوشگل شده بود، درست عین سید. پوستش هم سرخ و سفید شده بود، درست عین سید. از امتداد خط ریشش کُرک راه خودش را گرفته بود تا برسد به زیر چانهاش. خدا خدا میکرد سریع ریشش کُلفت و ضخیم شود، درست عین سید. زد به درکوب خانه. فاطی با عصای چوبی آمد. آوات اخم کرده بود ولی فاطی را دید لبخند نشست روی لبش: “بیا بریم دنبال آقا معلم”
“این وقت صبح…که چه بشه؟ ”
چقدر لباس کُردی سبز با سُخمهی (۶) آبی فیروزهای به تنش مینشست. آوات چشم ازش برنمیداشت. فاطی گفت: “گفتم که چه بشه؟ ”
“خو…خودت گُف…گُف…گفتی آرزو داری برگرده”
شانس آورد که جملهاش را تمام کرد. فاطی گفت: “اما مامانم…”
“زودی برمیگردیم. مینشانمت رو کولم”
حرکت کردند. زمین، یکدست سفید بود. سفیدِ سفید. رگههای طلایی آفتاب از بین ابرهای تاریک راه باز میکرد و برفها را آب میکرد. بعد از چند وقت هوا داشت گرم میشد و برف نمیبارید.
آوات از یک تپهی بلند با شیب زیاد که عبور میکرد، به روستای آقا یوسف میرسید. از تپه که بالا میرفت، گردی خورشید هم با آوات و فاطی از آنورِ تپه بالا میآمد.
برفها آب میشدند و آب زلال راه خودش را زیر پای آوات باز میکرد تا به پایین برسد. صدای شر شر آب و گریهی آوات با هم عجین شده بود.
پایان
۱-دیه:دیگه
۲-رُمیده:مریض شده،افتاده
۳-بژی:شیرینی مخصوص کرمانشاه و غرب کشور
۴-قدِ ضریح:به ضریح
۵-روله:عزیز
۶-سُخمه:جلیقه