جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: طیبه شجاعی

از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره

 

از دفترچه خاطرات يك عنكبوت بیچاره

روز اول :
اَه … ! از صبح اول وقت اين مگس بي خاصيت آمده است و دارد وزوز مي كند . بله ! عنكبوت كه بي عرضه شود ، مگس ها هم از او سواري مي گيرند . بايد دست به كار شوم و نصايح مادر خدابيامرزم را به كار ببندم . اُف دارد كه يك عنكبوت با همه ي تارهايش اسير ِ وزوز يك مگس شود . بايد بروم و دست به كار شوم .

روز دوم :
بَـه بَـه ! چه تار قشنگي ! عجب رنگين كمان دستبافي ! نور به قبرت بتابد مادر كه هنرت را با همه ي ظرافتش تمام و كمال به من آموختي . اِ … اِ … ي … ! خفاش عجول ! به ديوار ِ صاف بخوري ايشالّا ! اين چه طرز پروازكردن است ؟ تارم را خراب كردي . دوباره بايد درستش كنم .

روز سوم :
باز هم بَـه بَـه ! مي بينم كه مهمان آمده . دوتا كفتر عشق مي روند و مي آيند و بق بقو مي كنند و لانه مي سازند . مادر خدابيامرزم هميشه مي گفت : « كفتر اومد نيومد داره . » من كه نمي فهمم يعني چي . ولي خوشحالم كه لااقل بعد از سالها دو تا مهمان ِ با كلاس ، به اين غار آمده اند . اين غار كه هميشه خانه ي خفاش و عنكبوت و درندگان و شكارهاي گريزان بوده است . آفرين ! بسازيد . لانه ي زيبايي مي شود . البته به پاي فرش دستباف من نمي رسد . باز شما يك جفت هستيد ، مي توانيد بسازيد . من ِ بيچاره يك نفرم ! حالا چرا اينقدر عجله داريد ؟ يك كم به خودتان استراحت هم بدهيد .

روز چهارم :
چه خبراست ؟ … خورشيد چرا عجله مي كند ؟ … هنوز سيرخواب نشده ايم كه ! چشمهايم به سختي باز مي شوند . هوا تاريك است اما خورشيد آمده دم غار ايستاده . چشمهايم كم كم كه به نور عادت مي كنند ، درست مي بينم ؟ اين كه آدميزاد است . جلّ الخالق ! اين غار به عمرش موجود درنده و آهوي رميده و پرنده ي از قفس پريده ديده بود اما … خورشيد ِ ايستاده ، كه بر در غار طلوع كند ؟! … نه … هرگز … . آن هم خورشيدي كه به انتهاي غار برود و دوباره در انتهاي غار طلوع كند … هرگز … ! بايد خوب تماشا كنم ببينم چه خبر شده است . بايد همه ي اين ها را به خاطر بسپارم تا بعداً براي بچه هايم مو به مو تعريف كنم . عجب ماجرايي دارد اتفاق مي افتد ! استرس پيدا كرده ام . بايد در اين جور مواقع كار كنم تا آرام بگيرم . بهتر است بروم سراغ فرش ِ نازنينم !

روز چهارم – چند ساعت بعد
ماشاالله به اين كبوترهاي بي خيال ! عين ِ خيالشان نيست كه كسي به غار آمده است . راحت و گرم و نرم توي لانه شان نشسته اند و پرحرفي هم مي كنند : بق بقو … بق بقو …چه خبره ؟! من هم كه از فشار استرس ، فرش ِ دوازده متري بافته ام . ديگر حتي خودم هم نمي توانم وارد غار شوم چه برسد به اين مگس هاي بدبخت !

روز چهارم – چند ساعت بعدتر
تازه فهميدم چرا اين كفترها از سرجايشان تكان نمي خورند . خودم دو تا تخم ِ سفيد ِ درخشان را توي لانه شان ديدم . عجب زرنگند ! واي … زود از راه مي رسند ، دو دقيقه اي لانه شان را مي سازند ، حالا هم كه نمك دارند ! منتظرند تا عيالوار بشوند . كاري هم به هيچي ندارند كه دور و برشان چه خبر است . راحت نشسته اند و دارند براي هم قصه تعريف مي كند . ولي انگار نه … دارد خبرهايي مي شود . چه سر وصداهاي عجيبي مي آيد . صداي فروريختن سنگريزه از كوه است . حتماً باز هم مهمان داريم .

ادامه ي همان روز چهارم :
عجب مهمانهاي بي ادبي ! مثل طلبكارها آمدند دم در ايستادند و غار را ورانداز كردند . انگار آمده اند مِلك پدرشان را بخرند . تازه ! نزديك بود يكي شان بيايد داخل غار و تمام تار و پود فرش دوازده متري ِ زيبايم را در هم بپيچد . حالا من هيچي ، اين دو تا كبوتر بدبخت چه گناهي كرده اند كه آمده اند همين جلوي در تخم گذاشته اند . شانس آورديم يكي شان سريع گفت : « محمّد ؛ اينجا نيست . اگر محمّد اين جا بود ، اين تار و اين كبوترها كه اينجا نمي ماندند ! » و رفتند . عجب باهوشهايي بودند !
رفتند اما يك صدايي توي سر من مي پيچد . تكرار مي شود و مي چرخد : « محمّد … محمّد … محمّد … » اين نام را كجا شنيده ام ؟

روز پنجم :
خاك بر سر من كه يك عنكبوت ِ احمق هستم . مادرم راست مي گفت . هميشه از همه چيز عقب مي مانم . خورشيدي چون « محمّد » به غار ما آمد و رفت اما من مثل آدمهاي خواب نفهميدم چه شد و كجا رفت ؟ هنوز اين كفترها از من با شعورترند . حتي جوجه هايشان هم از من بالغ ترند .لااقل « محمّد » كه مي رفت ، سر از تخم درآوردند و به آخرين فرستاده ي خدا در زمين سلام گفتند اما من چه ؟ فقط بلدم تار و پود به هم ببافم . عجب عنکبوت ِ بی فکری هستم !

روزهاي بعد :
محمد مانند خورشيدي درخشان از غار رفت و همه جا تاريك شد . با رفتنش قلب ِ كوچك ِ من هم همراه او رفت . اي كاش زودتر او را مي شناختم تا از خاك راهش براي چشمانِ كم سويم سرمه مي كشيدم . وقتي كه مي رفت ، برگشت و نگاهم كرد . با نگاهش از من تشكر كرد . طوري رفت كه حتي يك تار هم از پودش جدا نشد . اين روزها من باز هم مي بافم . بايد ببافم . دوباره استرس به سراغم آمده است . هر که از قصه ی پرغصه ی من با خبر می شود ، دلداری ام می دهد و می گوید : « نگران نباش . مگر نمی دانی روزی یک نفر برمی گردد که همنام محمد است ؟ خورشید ِ وجودش ظهور می کند و آن روز باز هم می توانی برای حفظ او از شر دشمنانش هر کاری که از دستت برمی آید ، انجام بدهی . »
به همین امید زنده ام . به امید اینکه روزی خورشید وجودش طلوع کند . شاید دوباره روزی محمد دیگری به این غار بیاید . شايد دوباره در اين غار خورشيدي طلوع كند . شايد آن صبح برسد كه چشمهايم را زودتر از هر روز ديگر بگشايم و ببينم خورشيد دیگري بر دم غار ايستاده است . منتظرم . بايد حواسم جمع باشد . ايندفعه دیگر نبايد در خواب بمانم . دیگر بی فکری نخواهم کرد . قصه اش را فراموش نخواهم کرد .

پايان

 

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.