جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: مهراب اکبری شهپر

قاصدک

عنوان داستان: قاصدک
نویسنده: مهراب اکبری شهپر

قاصدک
ژولیده پوش زیر لب با خود حرف می زد : « روزی خواهد آمد … روزی خواهد آمد…» سپس سه تَقّه به در خانه ای زد. مرد عرب شکم گنده ای با کاسه ای دوغ و نصف نان فطیری به استقبال او رفت و با غرور شادمانه ای گفت:
– «بیا! بیا مردک. میدونم خیلی گشنه ته. شنیدم با خود نجوا می کرد. آری روزی خواهد آمد که تو یه شکم سیر غذا گیرت بیاد. آری خواهد آمد. بیا اینو بخور برای پسرم دعا کن. آخه پسرم رفته انگلیس. مادرش نگرانشه و چشم به راهه که برگرده و با دخترعموش ازدواج کنه».
به درگاه خانه نگاهی کرد و طوری که زنش نشنود با لحن آرامی ادامه داد:
– «پیش خودمون بمونه. پسرم عاشق یه دختر انگلیسی شده که عیال میگه دین و ایمون نداره. البته من مخالفتی ندارم ولی مادرش رضا نمیده».
سپس قهقهه ای زد و گفت:
– «حالا نیّت کرده به چهل تا گدا غذا بده تا پسرش برگرده و اینجا تشکیل خونواده بده».
مرد ژنده پوش پوزخندی زد و گفت:
– «من گدا نیستم. خودم باغ زیتون و نارنجستان بزرگ و کندوهای عسل فراوانی داشتم. از اشترهای زیادی شیر می دوشیدم و زمینهای حاصلخیزی را کشت و کار می کردم اما…».
مرد عرب گفت:
– «اما چه؟ مال و منالت را به رخ من می کشی که معلوم نیست راست و دروغش چیه؟ الان تو یه گدایی و گشنته. من چکار دارم که تو گنج قارون داشتی و به باد دادی؟».
مرد ژنده پوش گفت:
– «نه نه اشتباه نکن برادر. میدونی؟ …. میدونی اهل کجا هستم؟».
مرد خوشگذران عرب حوصله اش سر رفت و با صدای بلند و تمسخرآمیزی گفت:
– «هرکی هستی و هرکجایی که هستی به من مربوط نیست. بخور و برای پسرمامان دعا کن».
سپس با کنایه ادامه داد:
– «روزی چندین نفر در خانه ما را می زنند و طلب نان و فطیر می کنند و همه شان هم ادعا می کنند که روزی روزگاری برای خودشان کسی بودند. باشد قبول! تو هم تاجر باشی یه شهری و یه دیاری بودی بمن چه؟ تو هم مثل همه آن تاجرهای گدا… ».
مرد ژنده پوش فریاد زد:
– «نه نه مرد عرب. من فلسطینی هستم. اینجا هم برای گدایی نان و لقمه ای فطیر و دوغ خُنَک اُشتُر شما نیامده ام».
مرد عرب گنده بک صدایش را بالا برد:
– «پس اگر گدا نیستی که هستی که مزاحم استراحت من شده ای؟»
مرد ژنده پوش گفت:
– «خواستم بگویم اگر برایت مقدور است… یعنی… بگذار روشنت کنم؛ من قاصدکی هستم و در خانه های اعراب را می زنم و می گویم اگر مقدور است…».
مرد عرب کلافه شده بود:
– «اگر مقدور است چه؟ حرفت را بزن که من روزه ام و جلوی تابش آفتاب داغ گرما زده می شوم. تا افطار هم ساعتی مانده… معطل نکن دیگر».
مرد ژنده پوش گفت:
– «اگر مقدور است فردا جمعه آخر ماه رمضان است…».
مرد عرب بُرّاق شد:
– «خب که چه؟».
مرد ژنده پوش گفت:
– «که یوم الله قدس است… می دانی که همه جای دنیا این روز برای مسلمانان عید است و برای اشغالگران روز عزاست. من پیک روز قدس هستم. در خانه ها را می زنم و اعراب باغیرت را برای حضور در تظاهرات دعوت می کنم… همین نان و فطیر را هم نمی خواهم. من هم روزه ام و برای پسرت هم سر سفره افطار دعا می کنم که به سلامت باز گردد و در سرزمین خودش عروسی بگیرد. خداوند به شما اعراب عزّت و سربلندی بدهد».
مرد ژنده پوش بی آنکه مرد عرب متوجه باشد راهش را گرفته بود و رفته بود که در خانه عرب دیگری را بزند. مرد عرب خوشگذران خجلت زده نان و فطیر را در دستانش گرفته بود و به حرفهای مرد ژنده پوش فکر می کرد که می گفت: «من خودم باغ زیتون و نارنجستان بزرگ و کندوهای عسل فراوانی داشتم. از اشترها شیر می دوشیدم و زمینهای حاصلخیزی را کشت و کار می کردم…».

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.