من دوست دارم سرباز شما شوم
دستان مادربزرگم را گرفته بودم. به گلزار شهدا آمده بودیم. مادر حمد و سوره میخواند. یکریز میخواند. من هم صلوات میفرستادم برای عموی شهیدم. بابا از عمو رضا زیاد میگفت. یکبار توی همین گلزار آمده بود. کنار قطعه شهدا ایستاده و با آنها حرف زده بود.
بابا از عمو گفته بود. عمو مثل آسمان بود. شبهای پنجشنبه به اینجا میآمدیم. بابای مامان هم شهید شده بود. عمو و بابابزرگم کنار هم بودند. پنجشنبهها انگار هر هفته به میهمانی میرفتم. پیش خودم میگفتم حتماً بابابزرگ میداند که ما پیش او میرویم. همراه عمو رضا با کالسکه نورانی به اینجا میآیند تا ما که به دیدن آنها میآییم، ما را ببینند.
مادر هر وقت کنار قبر بابابزرگ نشسته، اشک آرام از چشمش جدا میشود. او چادرش را روی صورتش میکشد و آرام با بابابزرگ صحبت میکند. من هم یک گوشهای مینشینم و با پرندههایی که اطراف قبر آنها میآیند، صحبت میکنم. شما عمو رضای مرا میشناسید؟ شما بابابزرگ مرا میشناسید؟ آنها چند سال پیش رفتند پیش خدا.
انگار یکی از گنجشکها صحبت مرا فهمیده. جلو میاید و من باز شروع به صحبت میکنم. مادرم گاهی سرش را از لای چادر در میآورد و به من نگاه میکند. من هم به او نگاه میکنم. دیگر چشمانش اشک ندارد. خوشحال میشوم. او دستش را مثل پنجره روی قبر میگذارد. و دوباره برای بابا و عمورضا صلوات میفرستد.
ـ راستی یادت هست که بابابزرگم اینجا میآمد و دعای عهد میخواند؟ حالا گنجشکهای کنار جوی آب بیشتر شدهاند. مادر برای آنها دانه ریخته و گفته که خیرات برای بابابزرگ و عمو رضاست.
گنجشکها دانهها را میخورند و به حرفهای من گوش میکنند. عمو رضا از بابابزرگم یاد گرفته بود. او هم دعای عهد
میخواند و میخواست وقتی امام زمان(عج) تشریف میآورد، زنده شود و به آقا کمک کند. مادر حالا دیگر چیزی نمیخواند. فکر میکنم به حرفهای من گوش میدهد.
بابابزرگ گفته بود اگر این دعا را چهل روز بخوانیم، سرباز آقا امام زمان(عج) میشویم. دلم برای بابابزرگ تنگ شده. ای کاش او را یک بار میدیدم.
ـ راستی دیشب خوابش را دیدم. بابابزرگ دستم را گرفته بود. به من نماز خواندن یاد میداد. دلم میخواهد آقا امام زمان(عج) هم بیاید و او را ببینم. او از من راضی باشد و من هم سرباز کوچک او باشم. من هم مثل بابابزرگ شهید شوم. مادر چادرش را روی صورتش کشید. احساس میکنم که مثل پرندهها شدهام و میخواهم پرواز کنم، مزه خوبی دارد. دوست دارم بیشتر آقا را صدا بزنم. آقا امام زمان(عج) ما شما را دوست داریم. بابا بزرگ و عمورضا شما را دوست داشتند. آنها سرباز شما بودند، من هم تو را دوست دارم و میخواهم سرباز شما شوم.