مهربانترین همسفر
جایی را نمی بینم. سوز سرما مثل سوزن توی چشم هایم فرو می رود. تا یک قدم بر می دارم کولاک بلافاصله جای سم هایم را پر میکند. توی این برف و بوران چشم، چشم را نمی بیند چه برسد به همسفرهایمان. مه غلیظ مثل پرده ای خاکستری جلوی دیدم را گرفته است.دست و پایم خشک شده اند و نمی توانم قدم از قدم بردارم. لرزش پاهای سوارم را روی گرده هایم احساس می کنم. کی از آنها عقب افتادیم؟ چطور اسب هایشان از تیررس نگاهم ناپدید شدند؟ انگار بین ما هزارها سال فاصله است. محال است به آنها برسیم.
سوارم پیاده شد. این پا و آن پا کرد و روی تخته سنگی کنار جاده چمباتمه زد. محاسنش قندیل بسته است. دستاری را که دور صورتش پیچیده باز کرد. برف هایش را تکاند و دوباره سر و صورتش را پوشاند.
خودم را می رسانم جلوی سوارم تا مانع وزش باد و کولاک به سمت او شوم. پوزه یخ زده ام را به صورتش نزدیک می کنم. چشم هایم را می بندم. با خودم فکر می کنم تا لحظاتی دیگر یا خوراک گرگ ها می شویم یا از سرما یخ می زنیم. مرگ دارد در چند قدمی مان نفس می کشد. سرما مثل دشمنی زیاده خواه و حریص، ذره ذره از دست و پایم بالا می آید. سرخی دست و صورت سوارم دلم را خون می کند. . ای کاش می توانستم کاری برایش انجام دهم اما نه پای رفتن دارم، نه توان ماندن. دیگر کاری از من ساخته نیست.
صدای ضربه هایی توی گوشم می پیچد. خیالات برم داشته است. از لای چشم های نیمه بازم نگاه می کنم. زمین و زمان را برف پوشانده. چشمم می افتد به شاخه های درختی که از سنگینی برف خم شده اند روی زمین. سیاهی ای می بینم. کمی آنطرف تر انگار باغبانی با بیل برف ها را از سرشاخه ها می تکاند. شاخه ها مثل کبوتری پرمی کشند و سبکبار به طرف آسمان پرواز می کنند.
باغبان انگار که پی به استیصال و درماندگی ما برده باشد دست از کار کشید و به طرفمان آمد. کورسوی امیدی در دل هر دویمان روشن شد. سوارم که تا به حال در خودش مچاله شده بود از جایش برخاست.
باغبان با لبخندی گرم پرسید: تو کیستی؟
سوارم که تحت تاثیر هیبت باغبان قرار گرفته بود من و من کنان نامش را گفت و دستار را از جلوی دهانش کنار زد:
– رفقایم رفته اند و تنها مانده ام. نمی دانم از کدام راه باید بروم.
باغبان بلند قد و چهارشانه که آرامش از نگاهش می بارید گفت: «نافله بخوان تا راه را پیدا کنی» و به طرف درخت های سفیدپوش به راه افتاد.
صدای باد و کولاکی که توی گوش هایم زوزه می کشید لحظه ای قطع نمی شد. سوارم عبا را روی شانه هایش مرتب کرد و در حالیکه ناامید و دلشکسته بود شروع به خواندن نافله کرد. مدتی که گذشت دوباره باغبان برگشت و با همان مهربانی که در وجودش موج می زد پرسید: نرفتی؟
بغض راه صدایش را بسته بود. سوارم با صدایی از ته گلو جواب داد: والله راه را نمی دانم.
باغبان نگاهش کرد و گفت: «جامعه بخوان.»
سوارم رفت توی فکر. چینی به ابرو انداخت. سر بلند کرد و با صدای خفه ای گفت: ولی…ولی من که…
صحبتش را ادامه نداد و زیر لب همانطور که بخار دهانش توی هوا پخش می شد زمزمه کرد:
السلام علیکم یا اهل بیت نبوه و موضع الرساله و مختلف الملائکه… دعا که تمام شد سوارم مثل گنگی که برای اولین بار چیزی بر زبان آورده باشد ناباورانه دست هایش را طرف به لب هایش برد و لمسشان کرد.
باغبان با همان بیلی توی دستش بود دوباره برگشت: نرفتی؟ هستی؟
این بار بغض در گلوی سوارم شکست. روی زمین زانو زد و با زاری و التماس گفت: هستم آقا. هستم. کجا بروم؟ من که راه را نمی شناسم.
باغبان نگاه گرمش را همچون دست نوازشگری بر سر سوارم کشید: عاشورا بخوان!
سوارم به فکر فرو رفت. لب ورچید. انگار تلاش می کرد تا چیزی را به یاد بیاورد. بعد زیر لب زمزمه کرد:
السلام علیک یا ابا عبدالله. السلام علیک یا ابن رسول الله. السلام علیک یا خیرة الله و ابن خیرته…
نفس گرمش سرما را از اطرافمان می تاراند. از صدای مناجاتش سراپای وجود هر دویمان گرم شد. من هم به زمزمه مناجاتش گوش می دادم و لذت می بردم. وقتی دعا می خواند دیگر نمی لرزید و کمتر دست هایش را به هم می مالید و بی قراری می کرد.
باغبان خوشرو آهسته به طرفمان آمد: نرفتی؟ هستی؟
سوارم که حالا بعد از خواندن آن دعاها دیگر قلبش آرام شده بود جواب داد: نه. صبر می کنم. تا سپیدی صبح صبر می کنم.
باغبان نگاهی به الاغش کرد: من اکنون تو را به قافله می رسانم.
او روی الاغی که در آن نزدیکی بود نشست و بیل را روی شانه اش گذاشت: سوار شو!
سوارم بقچه کوچکش را روی دوشش گذاشت و سوار الاغ شد و با دست دیگرش افسار مرا کشید. ولی من مگر می توانستم حرکت کنم؟ زانوهایم قفل شده بود. سرما در عمق جانم خانه کرده بود. پاهایم مثل دو چوب خشک توی برف ها فرو رفته بود. هرچقدر دهنه ام را محکم تر کشید صدای شیهه ام بلندتر شد. روی پاهایم بلند شدم و دست هایم را در هوا تکان دادم. چطور بگویم نمی توانم تکان بخورم؟ در
همین موقع آن باغبان مهربان به طرفم سر چرخاند: افسارش را به من بده.
باغبان بیل را به شانه چپش گذاشت. و افسارم را توی دست گرمش گرفت. هنوز افسارم خوب در دستش جاگیر نشده بود که احساس کردم به یکباره بندی از پاهایم باز شد و ناخودآگاه سم های یخ زده ام از زیر برف بیرون جست.
دیگر از باد و بوران نمی ترسیدم. وجود آن مرد آنچنان فضا را عطرآگین کرده بود که سوز سرما را از یاد بردم. عنان به عنان الاغ پیش می رفتم. باغبان دست بر زانوی سوارم گذاشت. هنوز طنین صدای دلنشینش در گوشم تکرار می شود وقتی که چند بار پشت سر هم گفت: شما نافله نمی خوانید. نافله،نافله، نافله. دوباره ادامه داد: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
سوارم مژه بر هم نمی زد و سر به زیر، فقط گوش می داد. صورتش از شرم به سرخی می زد. باغبان به پیش رویش نگاه می کرد: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.
سوارم سر بلند کرد و به جاده خیره ماند. نمی دانم چرا با اینکه جلو می رفتیم احساس می کردم من و الاغ داریم دور خودمان می چرخیم. انگار زمین زیر پایمان می چرخید. راه زیادی نرفته بودیم که باغبان به طرف سوارم سر چرخاند و گفت: آن ها رفقای شما هستند.
گردن کشیدم. نمی توانستم آنچه می دیدم باور کنم. او درست می گفت. کنار جوی آب، سه مرد درشت هیکل، داشتند وضو می گرفتند. آنها را شناختم. خودشان بودند: حاج ملاباقر و حاج سید حسین و حاج علی. بالاخره پیدایشان کردیم. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. سوارم دستپاچه بود و از شوق می لرزید. زبان در دهان نمی چرخید که از باغبان تشکر کند. می خواست خودش را به پاهای باغبان بیندازد و از او تشکر کند.
سوارم از الاغ پیاده شد و پا در رکاب من گذاشت اما هر چه تلاش کرد نتوانست سوار بشود. باغبان که متوجه ناتوانی او شد، پیاده شد. بیلش را در برف فرو کرد و کمکش کرد تا سوار شود. سوارم با شرمندگی خودش را روی پشتم جابجا کرد و آرام گرفت. حالا آن باغبان کنار من ایستاده بود. جادوی نگاهش مرا از خود بیخود می کرد. دلم می خواست تمام عمر همینجا کنارم بایستد. تمام وجودم از خوشحالی می لرزید. در همین موقع دست مهربانش را روی سرم گذاشت و آن را چرخاند. نگاهم به رفقایمان گره خورد که آن دورها کنار رودخانه، خم و راست می شدند. شیهه بلندی کشیدم. سرهای رفقایمان به طرف صدا برگشت:
-چه می بینم خدایا؟
-خودتی سید؟
-یعنی واقعا سید رشتیه؟ این یه معجزه است!
دویدند به طرف ما.
سوارم برایشان دست تکان داد و پیاده شد. چند قدمی که رفت فریاد زد:
-خودم هستم. من…من…با کمک این مرد…هر دو همزمان به پشت سرمان نگاه کردیم . اما کسی آنجا نبود. نفس در سینه مان بند آمد. سوارم با دهان نیمه باز، عقب عقب رفت و از ته دل فریاد کشید:
-آقا…آقاجان…کجا رفتید؟
بغض راه صدایش بست. ناله اش توی دشت طنین انداخت. دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و صورتش را روی صورت خیسم گذاشت.
هوا صاف بود و صدای اذان عرب بادیه نشینی که دست هایش را تا نزدیکی گوش هایش بالا آورده بود دشت را پر کرد.