گوشام زودتر از چشمام بیدار شده بودند. صدای شر شر شلنگ آب با جیک جیک گنجشک ها و صدای جارو برقی با هم موزیک نه چندان جالبی رو درست کرده بودند.پرده ی چشمام آروم آروم کنار رفتند.نوررخوشید انگار منتظر بود که چشمام رو باز کنم،نور خیلی تند و تیزی به صورتم افتاد و مجبور شدم دستام رو جلوی صورتم بگیرم. روی تخت لول خوردم،اما دیگه نمیشد خوابید.
از پنجره اتاق سرک کشیدم،ببینم چه خبره.
دیدم،بابام خم شده و داره روی فرش تاید میریزه!چشمام رو چند باری باز و بسته کردم.
همینجوری که به حیاط زل زده بودم،یهو دیدم آب با فشار اومد سمتم، سرم رو دزدیدم،که خیس نشم.اصلا یادم رفته بود که شیشه نمیذاره آب بیاد این ور.
رفتم سمت دستشویی، بوی جوهر نمک حالم رو بد کرد و نتونستم تو برم!
خبری فرش و مبل توی اتاق و پذیرایی نبود.
کلافه شدم،با صدای بلند و طلبکارانه یی،مامانم رو صدا کردم.
-ماااامان…مااااامات چرا اینجا اینجوریه ؟
صدای جاروبرقی نمیذاشت،صدا به صدا برسه.رد صدا رو گرفتم،دیدم نرگس داره با علاقه!!جارو میکشه،با حرص سیم جارو برقی رو از برق کشیدم.
تازه متوجه حضور من شده بود.شیشه های عینکش بخار کرده ش رو با روسری ش پاک کرد.با طعنه و بی اعتنایی گفت:
– ساعت خواب آقااا..چرا سیم رو کشیدی؟
-چیه کبکت خروس میخونه ،نکنه خبری مبریه ما خبر نداریم.خونه عوض شده؟
اومد سیم رو از دستم گرفت و زد به پریز برق.
با خنده ی زیری گفت:تو که همش خوابی چه فرقی میکنه،برو دنبال پی اس بازی ت بچه!
عصبی شدم،دستشویی هم بهم فشار می آورد.
صورتمو نزدیک صورتش بردم که حرفمو بزنم،بینی ش رو گرفت.پیف پیف کرد.
یادم افتاد چیزی نخوردم و دهنم بوی بدی میده.
جارو برقی رو روشن کرد، و روی موکت کرمی رنگ آشپزخونه کشید.
یه کم دورتر ایستادم و شکلک براش درآوردم.
دنبال مامانم گشتم که سر از انباری در آوردم.داشت دنبال یه چیزی میگشت
-ماااامان این چه اوضاعیه،دستشویی هم نمی تونیم بریم.بابا چرا سر کار نرفته؟
اصلا چی شده؟
-سلامت کو پسر ؟
-ببخشید یادم رفت بگم،سلام
-وقتی تا نصفه شب،خوابی و همش تو اتاقی و با خودت هستی و خبر از جایی نداری ،میخواستی چی بشه ؟
مگه نمیدونی مهمون عزیزی میخواد بیاد؟
باید خونه رو مرتب کنیم.
-کی میخاد بیاد؟بابا بزرگ؟اونا که تازه اینجا بودن
مامانم خندید و گفت:فعلا برو دو تا نون بربری بگیر
پاهام رو بالا و پایین کردم.با لبخند مادرانه یی گفت: پیشنهاد میدم دستشویی پارک بری!
کسی که تا دیر وقت میخوابه باید تنبیه هم بشه
-مامان الان وقت شوخی نیست.
-شوخی نکردم زود برو پارک و از اونجا هم دو تا نون بگیر بیا..زود بیا که کلی کار داریم.
برگشتم اتاقم،فقط شلوارمو عوض کردم.
اومدم حیاط،بابام بلندگوی کوچیکش رو باز کرده بود، داشت میخوند:کوچه لر سو سپیشم یار گلند توز اولماسوون.. یار گلند توز اولماسوون..اِلَ گلسین اِلَ گدسین
این رو خیلی گوش میداد،معنیش رو میدونستم.
از بابام خواستم که شلنگ آب رو بهم بده تا آبی به سر و صورتم بزنم.
بابا نصف شلوارشو برگردونده بود که خیس نشه.
تی شرت سبز رنگی هم پوشیده بود.
کنار کنار روی تخت،دود زغال سمار به آسمون میرفت.
بابام رفت روی تخت نشست و دستی به سمار زد.
-نه هنوز نجوشیده
-بابا کی قراره بیاد ؟
خندید و به دیوار تکیه کرد..
-چطور مگه؟
-اخه همه تون یه جوری شدین،سر کار هم نرفتین که
-مرخصی گرفتم امروز
-خب چرا؟
-مشخصه برای یار…صداشو تو حنجره ش انداخت و حس خواننده ی معروف بودن،تو یه کنسرت گرفت و خوند:میخوایم یار گلند توز الماسین یار گلند توز الماسین..
سرشو این طرف و اون طرف میبرد..
یه جوری میخوند که کسی ندونده فکر میکنه حالا برای کی میخونه!..
گفتم الان مامان رو صدا میکنم بیاد ببینه کدوم یار..خنده ی شیطنت آمیزی کردم
با سرعت،از روی تخت اومد سمتم و خواست شلنگ آب رو ازم بگیره که من انگشتمو جلوی شگلنک گذاشتم و آب با یک خط مستقیمی به سمت بابا رفت. منم صورت بابا رو نشانه گرفتم،تا دستشو جلو صورتش گرفت و وایساد،منم فرار کردم سمت در.
بابام گفت وایسا تا نشونت بدم پسره ی…
تا بخواد من رو به آب ببنده،رسیده بودم پشت در،از لای در سرمو آوردم تو،
دستمو روی پیشمونیم بردم، احترام نظامی کردم و خندیدم بابام هم راضی ازاین شوخی و خندید.در رو بستم و راه افتادم.
کوچه هم دست کمی از خونه مون نداشت
همه داشتند خونه هاشون رو ماشین شون رو میشستند و مرتب می کردند.
تعجب کنان از کنار یکی یکی شون گذشتم
دستشویی مجالم نداد سوال بپرسم که چه خبره؟
رسیدم پارک و بدو بدو سراغ سرویس بهداشتی رفتم.
موقعیت خوبی برای فکر کردن به دست آورده بودم،تا میخواستم به این همه تغییر فکر کردم،کسی با آرامی و شمرده شمرده گفت:داش زودتر ما هم کار داریم.
فکر کردم معتادی چیزی باشه.
اومدم بیرون اصلا شبیه معتادها نبود.
مردی حدود ۵۰ ساله بود.با ریش سفید و سیاه رنگ،لباس کرمی داشت و چشم های زاغ و شفافی.
خجالت کشیدم و گفتم ببخشید.
زیر لب گفت: خدا ببخشه!
اومدم بیرون هوا خیلی خوب بود..
انگار زمستان خودش هم از خودش خسته شده بود و زودتر دمشو گذاشته بود رو کولش رو رفته بود.
همینجوری که میرفتم سمت نونوایی،دیدم حاج مرتضی هم داره شیشه های مغازه ی کهنه و قدیمش رو گردگیری میکنه.
همیشه به ما بچه ها کشمش می داد و حرف های خاصی می زد.
اسم مغازه ش بود«عطاری حیات طیبه!».
گفتم:حاج آقا چه خبری شده چرا همه دارند خونه هاشون رو مرتب میکنند؟
کلاه پشمیش رو مرتب کرد،به کاغذی که داشت روی شیشه می زد،اشاره کرد که بخونم، نمی تونست حرف بزنه.لال بود.
روی کاغذ با خط خیلی خوبی نوشته بود:
مهمان هر چقدر عزیز باشد،همان قدر برای آمدنش آماده میشویم و خانه را مرتب میکنیم،
خانه ی دلتان را برای منجی عالم آماده کرده اید؟
گفتم: آخه چطوری برای اومدن امام زمان آماده بشیم؟
از جیبش چند تا کشمش بهم داد و روی کاغذ کوچکی نوشت:همون طور که برای آمدن مهمان عزیزمان آماده میشویم!
آماده ی آمدن مهمان باشی یعنی که منتظرش هستی..
سرم روپایین انداختم و راه افتادم
از اینکه برای اومدن امام زمان آماده نبودم،ناراحت شدم…