انسان بدونِ او همیشه ناتمام است
مارا غبارِ مَقدمَش حُسنِ ختام است
تنها غریبی که به فکرِ غربتِ ماست
زخمیست اما زخم ما را التیام است
در خلوتش می گِریَد و عمری به نامَش
بازار دُکّان دارها در ازدحام است
گفتم جهان با او پُر از مستیست ، ناگاه
شیخی به من فرمود که مستی حرام است!
گفتم که او عدل است! صلح و مهربانیست!
گفتا معاذالله! خشم و انتقام است
گفتم که کم دارد جهان لبخند او را
وقتی یمن در گیر و دارِ قتلِ عام است
تا از یمن گفتم به انگُشتَش نظر کرد
فرمود آن خطه عقیقَش با دوام است!!!
کو شیخعلیِ حلّاوی این شهر ای شیخ؟!
وقتی که در قلبِ تو بیمِ پُشتِ بام است *
از خُشکه مذهب های ظاهربین چه گویم
وقتی که حق گویی همیشه اتهام است
آه از نفاقِ این خواصِ پر طرفدار
که بهترین ابزارشان جهلِ عوام است
طوری شُریحِ قاضی اند این قوم آنروز
گویی که دینِ تازه ای دستِ امام است
این جمله ی شیخ احمدِکافی چه کافیست
((ما العجل هامان فقط تکّه کلام است))
عمری نشستیم و فقط هی نُدبه خواندیم
ما خوش قعودان را کجا حالِ قیام است
جانم فدای این همه عَمامه اما
شیخِ مفیدِ روزگارِ من کدام است؟!
از یک زن بدکاره می سازد عفیفه
سیّد اگر آسیْد مَهدیِ قوام است
پُشتِ دعای عهدمان بد عهد بودیم
آقا ولی لطفَش کماکان مستدام است
دیدارِ او با قفل سازِ پیر یعنی
از کارِ مردم قفل وا کردن مقام است
با پینه ی پیشانی ام خوش بودم و او
با پینه دوزِ بی تکلف همکلام است
از این قفس مارا رها گرداند ای کاش
انسان بدونِ اون همیشه ناتمام است…