جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: مریم اشعری

اشک آسمان

بسمعه تعالی
داستان کوتاه: اشک آسمان

هواپیمایم را توی هوا تکان می دهم و با دهانم صدای ویژ ویژ در می آورم. باد پارچه های برزنتی چادرها را تکان می دهد. هوهوی باد از لای چادرهای توی بیابان الر شید می پیچد و به صورتم می خورد. سنگ ریزی را از روی خاک برمی دارم و به سمت چادری که چندم قدم با آن فاصله دارم نشانه می گیرم. سنگ را پرتاپ می کنم و از خودم صدای انفجار درمی آورم. عدنان سرش را از چادری که رو به روی آن ایستادم، بیرون می کند. طوری بی محلش می کنم که انگار او را ندیدم. از گوشه چشم می بینم که عدنان با چوب بلندش از چادرشان بیرون می زند. دلم می خواهد به تلافی کاری دیروزش، چوبش را بشکنم . به سمتم قدم برمی دارد. دلم می خواهد حالش را بگیرم تا دیگر ادای قهرمان ها را درنیاورد. صدایم می زند:« راست می گی بیا جنگ بازی». پوزخند می زنم:« می دونم برا هواپیمام نقشه کشیدی. حسودیت می شه که نداری». عدنان لبخند یه وری تحویلم می دهد. زبانش را برایم درمی آورد. با هیکل گنده و خپلش از سمت دیگر می دود و صدای گلوله در می آورد. می خواهم تلافی کنم . از پشت به سمتش می دوم تا با نوک هواپیما توی کله اش بکوبم. به سمتش می پرم. نفهمیدم از کجا فکرم را خواند. انگار پشت کله اش چشم دارد. مثل غول های قصه های مامان . سریع جاخالی می دهد. نزدیک است که با کله روی زمین بیفتم اما خودم را کنترل می کنم. دندان هایم را به هم فشار می دهم. عدنان بلند می خندد. می گوید:« بی عرضه، تو با این جتت نمی تونی از پس من بربیای». اخم می کنم. دوباره آماده حمله می شوم. مادر از چادر کناری بیرون می زند. می گوید:« سلمان، به جای مسخره بازی بیا برو تنور رو داغ کن». خودم را به نشنیدن می زنم . می خواهم به سمت عدنان یورش ببرم. یاد کار دیروزش می افتم، وقتی خواستم با جتم به او حمله کنم؛ چوبش را به سمت هواپیمایم پرت کرد و یکی از بال های آن را شکست. صدای مادر در گوشم می پیچد:« الان کامیون محموله آرد می رسه ، مگه نگفتی گرسنه اته». دلم ضعف می کند. سنگی از روی زمین برمی دارم و به سمت عدنان نشانه می گیرم. دستم را عقب می برم . عدنان چوبش را در هوا تکان می دهد. با هیکل گنده اش به سمتم می دود. نعره می زند. عین خرسی که می خواهد بزغاله ای را ببلعد. هول می شوم و چند قدم به عقب می روم . پایم به پایه صندلی کنار چادر گیر می کند و از پشت روی مبل شکسته نزدیک چادر، می افتم. عدنان نیشش باز می شود. کم نمی آورم و سنگ را محکم به سمتش پرت می کنم . دوباره جاخالی می دهد. صدای خنده ای توجهم را جلب می کند. جاسم از پشت چادر برای عدنان دست می زند. دندان قورچه می کنم و به سمت جاسم تفی می اندازم:« تو از کجا پیدات شد بزغاله؟». عدنان به طرف جاسم می رود. از جایم بلند می شوم. عصبانی به سمت عدنان خیز برمی دارم. نامردی می کنم و از پشت، او را به زمین می زنم. عدنان با صورت روی زمین می افتد. مثل اسرائیل بالای سرش ظاهر می شوم. دستانش را از پشت می گیرم تا ضربه ای به پهلویش بزنم. نمی توانم. سریع یک دستش را از دستم می کشد. می خواهد چوبش را بردارد که پایم را روی مچ دستش می گذارم. داد می زند. می گویم:« ها ، ها، فکر کردی با این کارات می تونی بگی مثل یحیی سنواری؟». جاسم می گوید:« ولش کن مردنی». می خواهم چیزی بگویم که یکهو صدای جیغی می شنوم. عبدالله را می بینم که از دو تا چادر کناری به سمتان می آید. محمد توی بغلش بی تابی می کند. عبدالله بلند می گوید:« دعوا نکنید ، بیشتر می ترسه ». محمد سفت عبدالله را می چسبد و ول نمی کند. در دلم عبدالله را لعنت می کنم که مثل خروس بی محل یکهو ظاهر می شود. ناچار، پایم را از روی مچ دست عدنان برمی دارم . عدنان دستش را به سمتم دراز می کند. رویم را برمی گردانم. عدنان بلند می شود. لبخند چپکی می زند. جاسم انگشتش را لای موهای فری فری اش می کند و می تاباند. رو به عبدالله می گوید:« دوباره یاد مامانش افتاده؟». عبدالله سرش را به علامت تایید تکان می دهد. جاسم رو به محمد می کند:« می یای بازی؟». محمد لب هایش را آویزان می کند. می گوید:« جنگ بازی دوست ندارم، مامانمو جنگ برد». عدنان به سمتش می رود. می گوید:« جنگ فقط مامان تو رو نبرده». جاسم با سر حرف عدنان را تایید می کند و می گوید:« داداش منم برد». بعد بغض می کند. چشمانش خیس می شود اما سریع اشکش را با پشت دست پاک می کند. بغضش را می خورد تا جلوی محمد گریه نکند. جلو می آیم. می گویم:« بابای منم برد». بغضی سنگین گلویم را می گیرد. آب دهانم را جمع می کنم و تف می کنم. جاسم رو به محمد می گوید:« حالا دیدی همه مثل توان؟ عوضش بابات پیشته». محمد دوباره بغض می کند. آخر سه سال بیشتر ندارد. در دلم به او حق می دهم بی قراری کند. بعد از چهارماه هنوز هم شب ها خواب پدر را می بینم. عدنان دور محمد می چرخد و چوبش را در هوا تکان می دهد. همان طور که می دود رو به محمد می گوید:« نگران نباش ، من نمی ذرام دشمن تو رو ببره، نجاتت می دم». لجم می گیرد. دوباره می خواهد ادای قهرمان ها را دربیاورد. هواپیمایم را بلند می کنم و صدای ویژ ویژ در می آورم. بلند می گویم :« دشمن حمله کرد». محمد ساکت نگاهمان می کند. خودش را به سمت پایین خم می کند. عبدالله لبخندی از سر رضایت می زند. محمد پشت عدنان می دود. کم کم اطراف چادرها شلوغ می شود. صدای همهمه توی گوشم می پیچد . مردی از میان جمعیت گفت:« کامیون آرد رسیده». همه به سمت کامیون آرد می روند. مادر هیزم به دست جلوی چادر ایستاده. اخم می کند. می گوید:« سلمان می ری یا برم؟». به سمت انتهای خیابان الرشید می دوم. از دور کامیون را می بینم که پارک کرده و جمعیت اطرافش ایستاده. عدنان چوبش را داخل چادرشان می اندازد. دست محمد را می گیرد. رو به عبدالله می گوید:« زود برمی گردیم». از محمد عدنان خوشم نمی آید. جاسم پشت سرمان می دود. ابری تیره آسمان را گرفته . باید زودتر آرد را به مادر برسانم. دلم به قارو قور می افتد. هنوز چند قدمی مانده تا به کامیون برسم. عدنان از من جلوتر می زند. دو نفر بالای کامیون ایستاده اند. از آن بالا کیسه های آرد به سمت مردم می گیرند. نفسم لای جمعیت می گیرد. زور می دهم تا میان جمعیت جلو بروم. می خواهم زودتر از عدنان آرد بگیرم و بروم. عدنان را می بینم که محمد را بغل کرده تا لای جمعیت خفه نشود. سرم را برمی گردانم اما جاسم را نمی بینم. چند قدم بیشتر فاصله ندارم. لحظه ای عدنان را گم می کنم. دستم را دراز می کنم تا کیسه آرد را بگیرم. یکهو صدای بلندی می شنوم. صدایی شبیه رگبار. به آسمان نگاه می کنم. ابر تیره بالای سرمان، شروع به باریدن می کند. ناگهان جمعیت پراکنده می شوند. تعدادی هم زخمی روی زمین می افتند. صدای رگبار توی گوشم می پیچد. از ترس می لرزم. سریع زیر کامیون ، پشت لاستیک پنهان می شوم. سرک می کشم. تانک اسرائیلی از دور نزدیک می شود. دو سرباز روی آن به سمت مردم شلیک می کنند. آسمان رعد می زند. عرق از سرو صورتم می چکد. آدم ها روی زمین می افتند. بعضی از مردم به سمت سنگ های توی خرابه فرار می کنند و پنهان می شوند. بوی خون همه جا می پیچد. نه جاسم را می بینم و نه عدنان . سربازان اسرائیلی می خندند. تانک از جلوی کامیون به سمت راست بیابان می پیچد و دور می شود. از پشت لاستیک بیرون می آیم و دنبال بچه ها می گردم. پیدایشان نمی کنم. حلقم از بوی خون می سوزد. با دیدن جمعیت گریه ام می گیرد. جاسم را بلند صدا می زنم. با عجله خودم را جلوی کامیون می رسانم. یکهو صدای آشنایی می شنوم . برمی گردم. عدنان روی زمین چمباتمه زده. توی بغلش محمد هق هق می کند. به سمتش می دوم. عدنان مثل مار به خودش می پیجد. محمد را بغل می کنم. محمد از ترس می لرزد. دستی محمد را از توی بغلم می گیرد. جاسم با گریه عدنان را صدا می زند. عدنان رو به محمد بریده بریده می گوید:« دیدی گفتم نجاتت می دم». خون از پهلویش بیرون می زند. محمد توی بغل جاسم از حال می رود. دستم را به سمت عدنان می برم. دستانش را توی دستم می گیرم. از یخی دستانش می ترسم. عدنان چشم هایش را می بندد . دیگر نفس نمی کشد.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.