جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: سمیه مشهودی بیدگلی

اشک شوق

عصر جمعه بود.
صدای دعای سمات از پشت بلندگوی مسجد به گوش می رسید.
ریحانه روی پله های کاهگلی حیاط خانه نشسته بود.
زانوی غم در بغل گرفته بود.
محو نوای غم انگیز دعا شده بود که ناگهان
با صدای زنگ درِ خانه از جا پرید.
هرچند عادت کرده بود .این روزها با هر صدای زنگ از جا می پرید .
با سرعت تمام خودش را به در خانه رساند.
به امید آنکه پشت در پدر را ببیند.
با دست و دل لرزان در را باز کرد، اما این بار هم او نبود.قلبش از تپش افتاد.
نگاهش خیره ماند.
زن همسایه با صدایی گرفته گفت :
سلام ریحانه جون مادرت خونه هست؟
چند تا دونه پیاز می خواستم .
سرماخوردم گفتم یه کم سوپ درست کنم شاید بهتر بشم.
ریحانه که نگاهش به لب های اعظم خانم خیره شده بود. انگار صدایی نمی شنید.
فقط باز وبسته شدن لب های او را می دید.
اعظم خانم که چهره ی بهت زده ی ریحانه را دید .دستی به سر شانه اش زد و کمی تکانش داد گفت :ریحانه جون حواست کجاس؟
دارم باهات حرف میزنم ها!
ریحانه به خودش آمد و صدای سوتی در گوشش پیچید و انگار که موج رادیو را عوض کنند موج بعدی صدای اعظم خانم بود.
ریحانه …ریحانه..
ها …بله!
چی؟
اعظم خانم گفت:میگم که پیاز دارید؟
ریحانه گفت :بله بله
به سرعت باد دوید توی آشپزخانه
نگاهی به دور تا دور آشپزخانه انداخت .
ظرف مخصوص پیازها را دید .
دو سه تا پیاز برداشت و بی معطلی برای زن همسایه برد .
گفت :مامانم خونه نیست.
ببخشید همینقدر بیشتر نداشتیم .
خداحافظی کرد و در را بست.
زن همسایه هم که تازه می خواست سر حرف را باز کند و حرف زدنش گل کرده بود.
با این حرکت ریحانه ، خشکش زد.
انگار که یک سطل پر از آب یخ روی سرش خالی کرده باشند.
شعله های آتش فضولیش خاموش شد.
زیر لب غرولوندی کرد و رفت.
ریحانه پشت در نشست .
غم های تمام عالم روی دلش نشسته بود.
بغض سنگینی پا گذاشته بود بیخ گلویش .
از بس ناخن هایش را با دست و دندان کنده بود چیزی از آن باقی نمانده بود.
نگاهی به آسمان انداخت.
خورشید غروب کرده بود.
هوا کم کم تاریک شد .
او هنوز پشت در نشسته بود .
دیگر امیدی نداشت.
که ناگهان چفت در چرخید و باز شد.
ریحانه آرام خودش را کنار کشید .
چادر گلدار مادر را از لای در دید.
مادر وارد خانه شد.
اصلا متوجه حضور ریحانه نشده بود.
در را آهسته بست و به آن تکیه زد .
آهی از ته دل کشید .
اشک از گوشه ی چشمانش سراریز شد .
چادرش را روی سرش کشید و زد زیر گریه.
ریحانه با دیدن مادر دیگر طاقتش طاق شده بود .آرام گوشه چادر مادر را کشید.
گفت :ماما مامان جون چی شده!؟
مادر چادرش را کنار زدو با چشمانی پف کرده نگاهی به پایین پایش انداخت.
ریحانه را دید که روی زمین نشسته
سریع با گوشه ی چارقدش اشک هایش را پاک کرد و کنار ریحانه نشست ، گفت :هیچی عزیز دلم
هیچی…
ریحانه دستان مادر را در دستش محکم فشار داد گفت:تو رو خدا مامان جون چی شد .
جونم به لبم رسید .
بابا کی میاد؟
مادر باشنیدن حرف های ریحانه بغضش ترکید و سرش را در آغوش گرفت آرام گفت:
بابامیاد عزیزم زود میاد ، زودِ زود…
هق هق گریه امانش نمی داد.
ریحانه سرش را از آغوش مادر بیرون کشید .
با دستان کوچک یخ زده اش اشک های گرم روی صورت مادر را پاک کرد و
گفت :پس چرا گریه می کنی مامانم .
مادر گفت :عزیز دلم این ها اشک شوقه عزیزم .
بالاخره انتظارمون به سر اومد.
بابات داره بر می گرده .میاد پیشمون تا برای همیشه کنارمون بمونه. دیگه تنها نیستیم.
ریحانه از خوشحالی قند در دلش آب شد .
از جا بلند شد و دور تا دور حیاط را میدوید وچرخ میزد .با صدای بلند فریاد می زد بابام داره میاد بابام داره میاد
مادر سرش را روبه آسمون کرد وزیرلب خدا را شکر می کرد.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.