جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: حامد سعیدی صابر سعیدی صابر

او همین نزدیکیهاست

او همین نزدیکی‌هاست
برای 14 تیر و حکیمی که در این روز آسمانی شد

And mention in the Book Mary when she withdrew from her people to an eastern place

واذکر فی الکتاب مریم اذا انتبذت من اهلها مکاناً شرقیاً

And she took a veil apart from them, then We sent unto her Our Spirit that presented himself to her a man without fault

فاتخذت من دونهم حجاباً فارسلنا الیها روحنا فتمثل لها بشراً سویاً

She said, I take refuge in the All merciful from thee! If thou fear God

قالت انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیاً
خانم پرستار در حالی که خود را مشغول کارهای بیمار تخت کناری نشان می‌داد، به دقت به سخنان جاناتان گوش می‌داد. در مدت دو ماهی که جاناتان لیک در این بیمارستان بستری شده بود، خانم پرستار به او و طنین نغمه‌های گاه‌گاهی‌اش ـ که حالا دیگر می‌دانست جملاتی از کتاب مقدس مسلمانان است ـ سخت وابسته شده بود. از بس جاناتان این چند آیه را تکرار می‌کرد، خانم پرستار تقریباً این آیات را به خاطر سپرده بود؛ اما نمی‌دانست چرا جاناتان همواره در این آیه متوقف می‌شود و دیگر ادامه جملات را نمی‌خواند. بالاخره آن روز بر شرم خود غلبه کرد و رو به جاناتان گفت:
ـ آقای لیک! یک سؤال خصوصی، اجازه می‌دهید؟
ـ البته!
ـ چرا معمولاً وقتی به این جمله می‌رسید، قرآن را می‌بندید و دیگر ادامه نمی‌دهید؟ آقای لیک! در این دو ماهه شما مرا سخت شیفته این کتاب اسرارآمیز کردید و حالا می‌خواهم بدانم آیا در این کار شما هم رازی هست؟
جاناتان لحظه ای سرش را پایین انداخت و سپس به آرامی زمزمه کرد «سرّی که شاید …» و دیگر ادامه نداد. سپس نگاهی مصمم به چشمان خانم پرستار انداخت.
ـ واقعاً دوست داری بدانی؟
ـ البته، با کمال میل.
– حتماً می‌دانی که من از نیروهای اعزامی ارتش آمریکا به عراق بودم. شب اول آوریل، پس از فتح شهر دیوانیه، سرهنگ جفری هاینس، فرمانده نظامیان مستقر در منطقه به ما اعلام کرد که فردا باید تک تک خانه‌های شهر را جست‌وجو کنیم تا شاید بتوانیم اطلاعاتی از سران حزب بعث و به خصوص اقامت‌گاه‌های صدام به دست آوریم. او گفت که در این جست وجوی خانه به خانه، از هیچ چیز و هیچ کس، حتی زنان و کودکان نیز نباید کوچک‌ترین غفلتی داشته باشیم.
صبح، به همراه دو تن از نظامیان، شروع به عملیات جست وجوی خانه به خانه در یکی از خیابان‌های فرعی شهر کردیم. در یکی دو ساعت اول، چندین مورد بی‌ادبی و هتک حرمت نسبت به بانوان و دختران عراقی از طرف هم‌رزمانم اتفاق افتاد که من در هر مورد، با جدیت آن‌ها را از این کارها منع کردم. نزدیک ظهر بود که به خانه‌ای نسبتاً مجلل رسیدیم. هم رزمان بی‌حوصله‌ی من، پس از یک بار در زدن، در را شکستند. وارد خانه شدیم. دختری با حجاب در اوج زیبایی، در گوشه‌ی اتاق نشسته بود و می‌لرزید … می‌لرزید. تنها چیزی که زیر لب تکرار می‌کرد عبارت «مهدی ادرکنی» بود.
هنگام بیان این جملات، بدن جاناتان هم شروع به لرزیدن کرد. خانم پرستار فوراً پتویی آورد تا جاناتان اندکی گرم شود و از او خواست که دیگر به حرف زدن ادامه ندهد؛ چون این کار ممکن بود برای سلامتی او مضر باشد؛ اما جاناتان بدون توجه به حرف‌های پرستار ادامه داد.
– برای چند ثانیه نگاه‌های من و دختر در هم قفل شده بود و چه حرف‌هایی که در آن لحظات، میان ما رد و بدل نشد. انگار سال‌ها بود که هم زبان بوده‌ایم؛ زبان جهانی کیمیاگر. نظامی همراه من گویی بی‌اختیار به سمت دختر حرکت کرد. از چشمانش شرارت می‌بارید. در یک لحظه نفهمیدم چه می‌کنم، اما هنگامی که به خود آمدم چیزی نمانده بود ماشه اسلحه‌ای را که روی شقیقه هم‌رزمم گذاشته بودم، بچکانم. عرق سردی پیشانی‌اش را گرفته بود. به او فهماندم که بهتر است او و دوستش هرچه زودتر از جلوی چشمانم دور شوند و خانه را ترک کنند. نمی‌دانم در آن لحظه چه فکری درباره‌ی من می‌کرد، اما همین قدر دیدم که با تمام وجود به طرف در خروجی می‌دوید.
ترس سمانه هم کم‌تر از هم رزم من نبود. گرچه تا حدودی عربی می‌دانستم، اما در آن لحظه هیچ چیز به یادم نمی‌آمد. پس به زبان خودم به او گفتم آرام باشد. او فهمید. کمی آرام شده بود. برخاست. به طرف کتابخانه‌ی نسبتا بزرگی که در همان اتاق بود رفت. کتابی از لابه لای کتاب‌ها بیرون کشید، به طرف من آمد و کتاب را به من داد و گفت: اقرا الکتاب!
در حالی که عرق ترس چند لحظه پیش، جایش را به عرق شرم داده بود، به سرعت از اتاق بیرون رفت. عنوان کتاب را خواندم.
HOLY QURAN
نخستین صفحه آن را باز کردم. در گوشه بالا و سمت راست صفحه، این چنین نوشته بود:
هو مالک کل شیء
سمانه

جاناتان قرآنی را که پیش رویش بود، باز کرد و همان جملات را به خانم پرستار نشان داد و ادامه داد:
– از خانه که بیرون آمدم، اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، جسد بی‌جان دو هم‌رزمم بود که چند متر دورتر از خانه سمانه افتاده بودند. تا به خودم آمدم، از پشت، مورد اصابت چندین گلوله قرار گرفتم و دیگر چیزی نفهمیدم تا خودم را روی همین تخت یافتم. حالا نمی‌دانم چرا هر وقت به این آیات سوره مریم ـ که محبوب‌ترین سوره‌ام است ـ می‌رسم، بی‌اختیار به یاد چشمان وحشت زده و صورت رنگ پریده سمانه و حوادث آن روز می‌افتم و نمی‌توانم ادامه جملات این سوره را بخوانم.»
گونه‌های خانم پرستار انگار اندکی نمناک شده بودند.
***
جاناتان، پس از مدت کوتاهی از بیمارستان مرخص شد و داوطلب اعزام دوباره به عراق شد. با توجه به وخیم‌تر شدن اوضاع در عراق و نیاز به نیروی جدید و نیز به خاطر سابقه‌ی خدمت جاناتان در عراق و آشنایی او با زبان عربی، پس از مدتی با اعزام دوباره جاناتان به عراق موافقت شد. او پس از حدود چهار ماه دوباره به عراق رفت و محل خدمت وی بغداد اعلام شد، اما او هنوز در جایگاه خودش مستقر نشده بود که در اولین فرصت به دست آمده، بی‌درنگ به سمت دیوانیه حرکت کرد. صبح روز 29 آگوست او در شهر دیوانیه بود. می‌دانست که باید به سراغ سمانه برود. پیدا کردن خانه سمانه برای او کار سختی نبود. به خانه که رسید، نخستین کسی را که دید سمانه بود که داشت وسایلی را در ماشین قرار می‌داد. جاناتان نزد رفت. سمانه نیز بی‌درنگ او را شناخت و باز هم لحظه‌ای چشم در چشم او ایستاد. سمانه او را به برادرش عبد الرحمان معرفی کرد و به او گفت که جاناتان همان کسی است که او را از دست آن نظامی نامرد نجات داده است.
عبدالرحمان به جاناتان گفت که او و سمانه عازم نجف هستند تا به زیارت حرم امیرمؤمنان علی علیه‌السلام بروند و نیز در مراسم نماز جمعه که پس از سال‌ها شکل گرفته است، شرکت کنند. عبدالرحمان به او گفت که اگر مایل باشد می‌تواند همراه آن‌ها برود. جاناتان پذیرفت. این منتها آرزوی او بود.

در طول مسیر، جاناتان برای عبدالرحمان و سمانه گفت که هنگامی که قرآن می‌خواند، احساسی عجیب سراسر وجودش را فرا می‌گیرد؛ احساسی که جاناتان واژه سرشار شدن را برای آن برگزیده بود. او گفت از وقتی قرآن می‌خواند، احساس می‌کند با خدا آشناست. حس می‌کند کسی همواره نزدیک اوست؛ لابه لای سطرهای قرآن. او گفت که پس از آشنایی با این کتاب حیرت انگیز، بسیار علاقمند شده که اسلام و منجی را به طور جدی مورد مطالعه قرار دهد. عبدالرحمان نیز قول داد که در این راه او را یاری کند. سپس جاناتان در باره نمازجمعه، چگونگی انجام و علت آن سئوالاتی از عبدالرحمان پرسید که او هم با علاقه و تسلط کامل، سئوالات او را پاسخ گفت. جاناتان اظهار علاقه کرد که در مراسم نمازجمعه آن روز شرکت کند.
به نجف که رسیدند، نزدیک ظهر بود. جاناتان مانند عبدالرحمان وضو گرفت و مثل بقیه‌ی مسلمانان در صف نماز جمعه ایستاد. شهید حکیم در سخنان خود از امام عصر یاد نمود و از ایشان طلب یاری نمود. در طول مراسم، وجود جاناتان پر بود از شعف و احساس رضایت. مراسم تمام شد. جاناتان طبق قراری که با عبدالرحمان داشت به سمت ماشین حرکت کرد که ناگهان انفجاری مهیب، زمین را به لرزه درآورد. جوی خون، سجده گاه‌های مسلمانان را پاک‌تر از قبل شست وشو داد. تکه‌های بدن جاناتان نیز در این جوی خون، زیباتر به نظر می‌رسید. روح جاناتان مأموم، دست در دست امام خویش، آیت الله حکیم و دیگر شهدا به سوی پروردگار، بال گشود. آرام و سبکبار.
***
خانم پرستار با اشتیاق چنین می‌خواند:
She said, I take refuge in the All merciful from thee! If thou fearest God
به یاد جاناتان لیک.
***
سمانه با یاد جاناتان شهید و با بغضی وصف ناشدنی در گلو، ایات سوره مریم را قرائت می‌کرد:
قالت انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.