جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: عباس پیرداده بیرانوند

ایوب

ایوب

خورشید ِ پشتِ ابر
خواند. امام زمان(ع) می‌فرمایند: «اَمًا وَجًهُ الانًتِفاعِ بی فی غَیًبتَی فَکَا لًاِنتِفاعِ بِالشمًسِ اِذا غَیبَتًها مَنِ الابصارَ السَحابُ.» پسر، کتاب را بست و حدیث را با معنایش یکبار دیگر در ذهن مرور کرد. زیر لب سلام گفت و دنبال آفتاب به آسمان ابری نگاه کرد. کیپ ابرهای سرمه‌ای و سیاه بود.«ایوب. ایوب.» صدای مادربزرگ بود. از داخل حیاط دوید توی خانه، جلوی اتاق مادربزرگ ایستاد. مادربزرگ با عصا به نسخه و پول روی قالی اشاره کرد و گفت:« ایوب پسرم، این نسخه، اینم پول. داروهامو سر راه بگیر.» ایوب نسخه به دست بیرون آمد. توی حیاط، مادرش به مرغها و جوجه‌ها دانه می‌داد.
پرسید:« کجا؟» ایوب نسخه را نشانش داد« می‌رم داروهای مادربزرگ‌رو بگیرم.»
«برگشتی صبحانه و ناهار باباتم ببر. دیر نکنی برزخ بشه دوباره بیفته به جونت.»
یک چشمش به ساعت دیواری داروخانه بود. یک چشمش به صف. اولی، مثل برق جلو می‌رفت و دومی سلانه و لاک‌پشتی. بالاخره نوبتش شد، داروها را گرفت و به سمت ایستگاه اتوبوس دوید. سوار شد و از پشت شیشه دوباره به آسمان نگاه کرد و ذکر گفت. مسیر ایستگاه اتوبوس روستا تا خانه‌شان را دوید. داروها را به مادربزرگ داد و سر راه زنبیل صبحانه و ناهار را برداشت.
ناپدری‌اش، با دست‌های سیمانی، پشت به حصار ناتمام نشسته بود و با غیظ سیگار می‌کشید. ترکه‌ی بیدِ خیسِ کنار پایش را که دید کف دستش عرق نشست و مهره‌های پشتش تیر کشید. سلام کرد. زنبیل را جلوی ناپدری‌اش زمین گذاشت و عقب رفت. ناپدری‌اش گفت:«جایی نرو. کارت دارم هنوز.» ترکه را برداشت و جلوش ایستاد. دو تا زد به ساق پاهاش، ایوب نشست و توی خودش مچاله شد. دوتا زد به ران‌هاش. دوتا به کمرش. غیظش که نشست، ترکه را پرت کرد طرفی و رفت سروقت زنبیل غذا. ایوب بی‌صدا اشک می‌ریخت و نشسته دست و پاش را می‌مالید. «زدم که دیگه دیر نکنی. حالام، همه‌ی اون سنگارو با فرغون بیار بزار دم دستم.» سنگها برای جثه ایوب سنگین بود. تکیه‌شان می‌داد به شکمش و با زحمت می‌انداخت توی فرغان. فرغان کم باد بود و مدام توی گِل و شُل گیر می‌کرد و ایوب مدام به هن و هن می‌افتاد. یکساعت بعد، در راه خانه،کف دستش تاول زده بود و هنوز تیر می‌کشید. زیر لب ذکر «یا بقیه‌الله» گفت و به آسمان نگاه کرد.
همکلاسی
توی جاده، دور پسر جمع شده بودند و نوبتی چَک و لگدش می‌زدند و کیفش را دستشده می‌کردند. می‌شناختش. ته کلاس می‌نشست. عینکی، لاغر و مریض احوال بود و همیشه خدا سرفه می‌کرد.‌ رو به پسرها داد زد« کیفشو پس بدین.» و جلوتر رفت و میان همکلاسی‌اش و پسرها ایستاد. یکی‌شان که هیکلی بود جلو آمد و گفت«تو چی می‌گی مردنی؟» و مشت پراند به صورت ایوب، که جا خالی داد و پشتِ‌پا زد و پسر هیکلی زمین خورد. بقیه، چند نفری هجوم بردند به سمتش، سنگ برداشت و دور گرفت و داد زد«برین پی کارتون وگرنه می‌زنم.» یکی‌شان کیف را زمین انداخت و گفت:« بریم بچه‌ها. این دیوونه‌س. بعدا گیرش میاریم حسابشو می‌رسیم.» سنگ‌ها را زمین انداخت. کیف را از زمین برداشت و به دست پسر داد و به سمت مدرسه راه افتادند.

وقتی رسیدند ناظم ترکه به دست دم در مدرسه ایستاده بود. با ترکه نگه‌شان داشت و گفت:« بگیر بالا.» ایوب دستش را کشید. صدای هوفه‌ی چوب هوا را می‌شکافت و کف دستش می‌نشست. هر دست سه تا. جمعا شش تا. تاول‌هاش ترکیدند و دستش خون افتاد. دردآلود و مچاله تکیه دادند به دیوار و دست‌هاشان را
ها کردند. همکلاسی‌اش گفت:« این چه ذکریه می‌گی؟» ایوب گفت:« ذکرِآقا امام زمانه.»
همکلاسی‌اش گفت:«به منم یاد بده.» و ایوب چند بار تکرار کرد. و پسر چند بار تکرار کرد تا بلد شد. چند دقیقه بعد کیف‌‌شان را از روی زمین برداشتند و سرکلاس رفتند.

گوش
وقتی زنگ را زدند آخرین نفری بود که از مدرسه بیرون رفت. به آسمان نگاه کرد، یک غروب سرخ افتاده بود روی روستا. میان جاده، چند پرهیب سیاه دید که به چیزی سنگ می‌انداختند، پشت‌بندش صدای زوزه‌ی دردناک و پیوسته‌ی سگ شنید. چند جوان سگی چلاق را گوشه‌ای گیر انداخته بودند و محض خنده سنگش می‌زدند. سگ را هر روز می‌دید. چلاق بود و زمین‌گیر، گاهی برایش نان یا غذا می‌انداخت. دلش سوخت. داد زد:«این زبون‌بسته چیکارتون کرده؟» همه برگشتند و نگاهش کردند. یکی‌شان که سیگار گوشه‌ی لبش بود گفت« فسقلی تو چی می‌گی؟ برو ردِ کارت.» و دوباره مشغول سنگ انداختن به سگ شدند. ایوب داد زد:« می‌گم ولش کنید.» و رفت میان سگ و جوان‌ها ایستاد. جوان سیگارش را دو انگشتیِ فِر داد میان تاریکی و آمد جلوی ایوب ایستاد. « چی‌می‌گی نیم‌وجبی؟ تنت می‌خاره.»
ایوب گفت:«زبون بسته گناه داره. نزنیدش.» جوان یقه‌اش را گرفت و پرتش کرد عقب. ایوب دوباره رفت جلوش ایستاد. از کشیده‌ی جوان گوش‌اش سوت کشید و یک لحظه منگ شد. یقه جوان را گرفت و ازش آویزان شد. جوان بلند بود و دستهای کشیده داشت. یک‌دستی، دور از خود نگهش داشته بود ومی‌خندید و رفقاش هم می‌خندیدند. سماجت ایوب را که دید، یقه‌اش کرد و زمینش زد و یک کشیده دیگر زد زیر گوش‌اش. یکی از رفقاش جلو آمد و دستش را گرفت. گفت:«ولش کن.کُشتی بچه‌رو.» و ایوب را از زیر دست و پای جوان بیرون کشید. جوان نگاه غضبناکی به دوستش کرد و با رفقاش دور شدند. جوان گفت:« وقتی زورت نمی‌رسه چرا بیخودی خودتو میندازی وسط.»
ایوب بغض کرده گفت:«بیخودی نبود.حیوون گناه داره.» جوان خندید و دستی به سرش کشید و گفت:«درسته. حالا برو خونه.»
دیدار
خونِ دماغش بند آمده بود ولی سوتیِ زیر و ممتد افتاده بود توی گوش‌اش که قطع نمی‌شد.کاپشن‌اش را نگاه کرد، یقه‌اش گلی شده بود و چند دکمه از پیراهنش افتاده بود. در زد. خواهر کوچکش در را باز کرد. چند ثانیه با نگاه متعجب برادرش را نگاه کرد. فاصله‌ی حیاط تا خانه را دوید و تا رسید دم در داد زد« بابا. بابا. بابا.» چند دقیقه بعد، ایوب همه‌ی ماجرا را برای ناپدری و مادرش تعریف کرده بود. و چند دقیقه ‌بعدتر، ناپدری‌اش کمربند به دست داشت نفسه می‌زد و مادرش و مادربزرگ میان او و ایوب ایستاده بودند. ایوب گوشه‌ی اتاق کز کرده بود و جای رد قرمز کمربند روی صورتش نشسته بود. مادرش دست ایوب را گرفت و برد توی حیاط. گفت« فعلا برو بیرون. چند ساعت بعد که غیظش خوابید میام دنبالت. و درِ حیاط را باز کرد و ایوب رفت توی کوچه کنار تیر چراغ برق ایستاد.

دو ساعت بعد، زیر باران ایستاده بود و مثل سحرشده‌ها به جلوش نگاه می‌کرد. مادرش رفت جلوش ایستاد و صداش زد:«ایوب. ایوب» ایوب، انگار که از رویایی شیرین برخاسته باشد مادرش را روبروش می‌دید. باران را می‌دید، باران را می‌شنید و صدای سُوت از گوش‌ راستش افتاده بود. مادرش گفت:«چرا صدات می‌کنم جواب نمی‌دی؟» ایوب گفت:«ها؟»
مادرش گفت:«چت شده؟ بیا، پدرت گرفت خوابید.» و با هم راه افتادند به سمت خانه. ایوب، چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. شام خورد، جاش را انداخت و پتو را کشید روی سرش. در تاریکیِ زیر پتو یکبار دیگر اتفاق دو ساعت پیش را به یاد آورد.
آسمان رعد زد، غرید و غُرنبه کرد. ایوب رفت زیر طاقی خانه یکی از همسایه‌ها ایستاد. مثل ابرها هوای گریه داشت، گریه‌اش گرفت. و مسلسل و پیوسته، زیر لب ذکر« یا بقیه‌الله.» گفت. احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کرد. با این حال ذکر از لبش نمی‌افتاد. با چشم‌های اشک‌آلود به نورِ خیسِ چراغ تیر برق نگاه کرد. حالا، شانه‌هاش به لرزه افتاده بود و جذبه‌ و شوری بی‌سابقه سرتاسر بدنش را گرفته بود. از میان تاریکیِ چسبناک ته کوچه، پیشاپیش بویی خوش، مثل بوی غالیه به مشامش خورد. نگاه کرد، از ته کوچه، مردی بلند بالا می‌آمد. آمد و روبروش ایستاد. سلام کرد و رو به ایوب با لحنی پدرانه گفت:«پسرم. تو تنها نیستی.» و روی صورت و گوشش دست کشید. دو ساعت بعد ایوب هنوز ایستاده بود، و به فضای خالی روبروش نگاه می‌کرد. و همچنان هوا را به دنبال ردِ آن بوی خوش می‌بویید. زیر پتو با خودش عهد کرد هیچ وقت از این دیدار به احدی چیزی نگوید. دوباره و چند باره، دست کشید روی صورتش، روی گوش‌اش. بوی خوشِ دست هنوز بود. یکبار دیگر ذکر گفت و چشم‌هاش را بست.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.