جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: سهیلا سپهری

به مهربانی باران

به مهربانی باران
با صدای رعد و برق از جا پریدم و نگاه طلبکارم را از پنجره به آسمان دوختم. عزیز خندۀ نمکینی کرد و زیر لب خدا را شکر کرد. سری تکان دادم و گفتم:
ـ عزیز! خدایی این بارون الان شکر کردن داره؟ کل روز باید اسیر بشیم و این گوشه و اون گوشۀ خونه ظرف بذاریم.
عزیز آغوشش را برایم باز کرد. از پنجره دور شدم و خودم را به دستان پیر و چروکیدۀ او سپردم. عزیز مهربانانه نوازشم کرد. خودم را مچاله کردم تا بیشتر در بغلش جا بگیرم. عزیز گفت:
ـ اینجوری نگو مادر! بارون نعمته! هیچ می دونی چشم چند تا کشاورز و باغدار به آسمونه؟
شانه ای بالا دادم و حرفی نزدم. عزیز همیشه دیگران را بر خودمان ترجیح می داد. باران به تندی می بارید. شیشۀ پنجره زیر تازیانۀ رگبار پاییزی ناله می کرد و صدای شرشر ناودان می آمد. دلم نمی خواست آغوش عزیز را ترک کنم اما تا دقایقی دیگر باران از مرز سقف عبور می کرد و باید به داد خانه می رسیدم. نچی کردم و گفتم:
ـ عزیز جون! من برم چند تا ظرف آماده کنم که بارون غافلگیرمون نکنه.
عزیز تسبیح فیروزه ای رنگ شاه مقصودش را دست گرفته بود و داشت زیر لب چیزی می خواند. به آشپزخانه رفتم و هر چه قابلمه و لگن داشتیم در جای جای خانه که احتمال داشت چکه کند، گذاشتم. دوباره کنار عزیز نشستم. صدای زمزمۀ آرامش می آمد. سرم را روی دامنش گذاشتم و پرسیدم:
ـ چی می خونی عزیز؟
عزیز گفت:
ـ دارم دعای فرج می خونم مادر.
دعای فرج را بلد بودم. همیشه سر صف می خواندیمش. گفتم:
ـ نمیشه یه دعای دیگه بخونی؟ مثلاً دعا کنی بابا زودتر از بیمارستان مرخص بشه یا دعا کنی خانم معلممون فردا از من علوم نپرسه ؟
عزیز یک دانه تسبیح انداخت و گفت:
ـ مگه دعایی بهتر از دعای فرج هم داریم؟ این دعا اگر مستجاب بشه، خودش حلّال همۀ مشکلاته مادر.
سرم را بلند کردم و به دانه های صیقلی و فیروزه ای تسبیح که زیر انگشتان عزیز به نرمی می لغزیدند خیره شدم و گفتم:
ـ یعنی من اگه دعای فرج بخونم، حال بابا خوب میشه؟ یا خانم معلم فردا از من علوم نمی پرسه؟
عزیز خندید و گفت:
ـ شفای مریضها که دست خداست پسرم. درس خوندن هم کم از عبادت نداره. بهتره بری یه کم علوم بخونی که اگه خانم معلمت ازت درس پرسید، شرمنده نباشی. ولی بدون دعای فرج مثل یه شاه کلیده و روایت داریم که گرۀ همۀ کارها رو باز می کنه.
کتاب علومم را آوردم و پرسیدم:
ـ چشم! من درس می خونم اما مگه توی این دعا چی میگیم که اینقدر ثواب داره؟
عزیز گفت:
ـ توی این دعا از خدای بزرگ و مهربون می خواهیم که در ظهور آقا امام زمان(عج) تعجیل کنه. می دونی؟ آقا مهدی اینقدر پیش خدا عزیزه، اینقدر پیشش حرمت داره که خود به خود هر کسی که یادش کنه و دوستش داشته باشه، برای خدا هم عزیز میشه.
تا عزیز این را گفت، از جا پریدم و تسبیح را از اوگرفتم. رفتم کنار پنجره و باران را تماشا کردم. بارانی که حالا از شدتش کاسته شده و به نم نمی نوازشگر بدل شده بود. هم نوا با باران، شروع کردم به چرخاندن تسبیح و خواندن دعای فرج. هر کلمه ای از آن را که می خواندم، انگار دستی به مهربانی باران غم و نگرانی را از دلم می شست و به جایش جوانه های امید می کاشت.
ـ خدایا یه کاری کن امام زمان زودِ زود بیاد. خدایا یه کاری کن بابام زودتر حالش خوب بشه و برگرده خونه. خدایا پا درد عزیز رو خوب کن. خدایا یه کاری کن بارون نباره آخه سقف خونۀ ما چکه می کنه. اگر هم نمیشه، ابرهای بارونی رو ببر پیش همون کشاورزها که دلشون بارون میخواد. خدایا یه کاری کن مرغ عشق همسایه مون که رفته، برگرده پیش جفتش. آخه اون تنهاست و خیلی داره غصه می خوره. خدایا یه کاری کن خانم معلم یادش بره پنجره اتاقش رو ببنده و سرما بخوره و فردا نیاد مدرسه. نه! نه! ببخشید. مریض نشه! بیاد اما از من علوم نپرسه. خدایا تا بابا بیاد چسب کتونی هام باز نشه. خدایا …
داشتم تند و تند دعا می کردم و خواسته های ریز و درشتم را قطار می کردم که دیدم عزیز ریز ریز می خندد. لبم را گاز گرفتم و گفتم:
ـ ای وای! حواسم نبود. مثل اینکه خدا رو خیلی خسته کردم. ببخشید خدا جون! بقیه اش رو فردا بهت می گم.
عزیز با خنده موهایم را به هم ریخت و گفت:
ـ قربون دل صاف و ساده ات برم. ان شا الله خدا حاجت دلت رو بده مادر و توی همین دنیا چشمت به جمال آقا روشن بشه.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.