جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: مرضیه شریفی

دختر کاموایی

آن شب هوا سرد بود. دانه های درشت برف، مُشت مُشت از آسمان می بارید. عروسک های زهرا در اتاق گرم و نرمشان دور هم جمع شده بودند تا با هم گفتگو کنند.
مرد عنکبوتی با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت: روی من یکی اصلا حساب نکنید! من هیچ جا نمیروم!
خرسک تپلی خمیازه ای کشید و گفت: ولی تو مرد عنکبوتی هستی، بچه ها روی کمک تو حساب می کنند!
مرد عنکبوتی گفت: بیخود روی من حساب می کنند! من که مرد عنکبوتی واقعی نیستم، من فقط یک عروسکم!
دختر کفشدوزکی با خنده گفت: پس چرا همیشه می گفتی من قهرمان قهرمانانم؟! و می توانم به همه بچه های دنیا کمک کنم!
مرد عنکبوتی با عصبانیت گفت: خود تو هم از این حرف ها زیاد می زدی، نکند یادت رفته؟
کم کم دعوای بین دختر کفشدوزکی و مرد عنکبوتی بالا گرفت. خرسک تپلی با چشمانی خوب آلوده نگاهی به دختر کاموایی کرد و گفت: دختر کاموایی! تو چرا هیچ حرفی نمی زنی؟
دختر کاموایی گفت: راستش من خیلی دلم میخواهد به غزه بروم. ولی می دانم که زهرا من را انتخاب نمی کند چون من یک عروسک معمولیم، خیلی خیلی معمولی!
دختر کفشدوزکی گفت: می دانی که آنجا جنگ است؟
– بله می دانم.
مرد عنکبوتی گفت: می دانی که بچه های غزه نه خانه دارند و نه آب و غذا؟
– بله می دانم.
خرسک تپلی گفت: می دانی که یک جای گرم و نرم برای خوابیدن ندارند؟
دختر کاموایی از پنجره نگاهی به دانه های برف انداخت، آهی کشید و گفت: بله می دانم، حتما الان خیلی سردشان شده!
دختر کفشدوزکی با تعجب پرسید: پس چرا می خواهی به آنجا بروی؟
دختر کاموایی گفت: خب معلومه، چون می خواهم به آنها کمک کنم.
مرد عنکبوتی یهویی زد زیر خنده و گفت: تو می خواهی به آن ها کمک کنی؟! یک عروسک کاموایی؟!
دختر کفشدوزکی هم با خنده گفت: تو حتی شبیه عروسک هم نیستی، بیشتر شبیه یک جوراب بافتنی گرد و قلمبه ای!
مرد عنکبوتی و دختر کفشدوزکی با صدای بلند، قاه قاه خندیدند. خرسک تپلی هم سرش را برد زیر لحاف و زیرزیرکی خندید.
دختر کاموایی از خنده ی آن ها ناراحت شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: بچه های غزه حتما در این بمباران ها، عروسک هایشان را از دست داده اند و الان خیلی تنها هستند، من می توانم برایشان دوست خوبی باشم.
مرد عنکبوتی گفت: به نظر من بچه های غزه الان فقط به یک قهرمان بزرگ احتیاج دارند، مثلا مرد عنکبوتی!
دختر کاموایی گفت: پس چرا مرد عنکبوتی تا حالا هیچ کمکی به آنها نکرده؟
مرد عنکبوتی سرش را خاراند و گفت: خب… شاید هنوز خبر جنگ غزه بهش نرسیده!
-اما خیلی وقته که جنگ غزه شروع شده! همه ی مردم دنیا این خبر را شنیده اند!
– خب شاید یک مشکلی برایش پیش آمده…، شاید مریض شده!
دختر کفشدوزکی گفت: شاید هم می ترسد، مثل خودت!
مرد عنکبوتی با عصبانیت گفت: به من میگویی ترسو؟ الان نشانت میدهم!
مرد عنکبوتی خودش را برای حمله به دختر کفشدوزکی آماده می کرد که یکدفعه زهرا و مادرش وارد اتاق شدند.
زهرا نگاهی به عروسک هایش انداخت و گفت: مامانی! به نظرت کدام عروسکم را برای بچه های غزه بفرستم؟
مادر گفت: به نظر من بهتره از خودشان بپرسی.
چشم مادر به دختر کاموایی افتاد، آن را برداشت و گفت: این عروسک را پارسال از جمکران خریدیم، درسته؟
بعد با مهربانی صورت دختر کاموایی را نوازش کرد و گفت: اللهم عجل لولیک الفرج
زهرا گفت: مامانی! چرا همیشه این دعا را می خوانی؟
– ما با این دعا از خدا می خواهیم که هرچه زودتر امام زمان را برای کمک به ما برساند.
– مامانی! امام زمان می تواند به بچه های غزه کمک کند؟
– بله عزیزم. امام زمان آخرین نجات دهنده ی دنیاست…، کسی که همه مردم دنیا را از ظلم و ستم آدم های ستمکار و بدجنس نجات می دهد.
– مامانی! پس چرا امام زمان تا حالا نیامده؟
-چون امام زمان منتظر است تا همه مردم دنیا از ته قلبشان برای آمدنش دعا کنند و از خدا بخواهند که آخرین نجات دهنده را برای کمک به آن ها بفرستد.
– خب چرا مردم دنیا برای آمدن امام زمان دعا نمی کنند؟
مادر نگاهی به مرد عنکبوتی و دختر کفشدوزکی انداخت و گفت: چون هنوز خیلی ها امام زمان را نمی شناسند… آنها هنوز منتظرند تا قهرمان های خیالی و افسانه ای بیایند و دنیا را نجات بدهند.
مرد عنکبوتی اخم هایش را درهم کشید و دختر کفشدوزکی با قهر صورتش را برگرداند. خرسک تپلی هم که اصلا معنی حرفهای مادر را نفهمیده بود خمیازه ی بلندی کشید. فقط دختر کاموایی بود که با خوشحالی لبخند می زد.
مادر جعبه ی کادویی قشنگی را روی میز گذاشت و گفت : البته در کنار دعا، باید با انجام کارهای خوب و کمک به دیگران، برای ظهور امام زمان آماده شویم. مثل تو که می خواهی برای بچه های غزه لباس گرم و عروسک بفرستی.
زهرا با خوشحالی به عروسک هایش نگاه کرد و گفت: عروسک های قشنگ من! کدام یک از شما حاضر است برای کمک به بچه های غزه برود؟
مرد عنکبوتی با یک پرش بلند خودش را پشت پرده پنهان کرد. دختر کفشدوزکی هم یواشکی پشت گلدان بزرگی مخفی شد. خرسک تپلی بی سروصدا رفت زیر لحافش و حتی نفس هم نکشید. اما دختر کاموایی دستش را بالا آورد و با صدای محکمی گفت: من، من حاضرم!
زهرا موهای نرم دختر کاموایی را نوازش کرد و گفت: آفرین دختر شجاع! تو حتما دوست خوبی برای بچه های غزه میشوی.
دختر کاموایی با خوشحالی خندید. با خودش فکر کرد: من دیگر یک عروسک معمولی نیستم!

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.