دکمهی کفشدوزکی
نویسنده: لعیا اعتمادی
دکمه¬یکفشدوزکی که گوشه¬ای ایستاده بود و بازی دکمهها را تماشا می¬کرد، شاخکهای سیاهش را چند بار توی هوا تکان داد وگفت:« هیچ¬کس دوستم ندارد. میخواهم از این¬جا بروم!»
دکمه¬¬یقرمز از میان دو تا سوراخ کوچکاش دکمهی کفشدوزکی را نگاه کرد و گفت:« نرو! ما همه دوستت داریم.»
دکمه¬یماشینی روی چرخهایش چرخید وگفت:« کوچولو، نرو! تنهایی ممکن است گم شوی!»
دکمه¬یکفشدوزکی گفت:«نه، باید بروم! الان چند روز است، اینجاهستم؛ اما هیچ¬کس سراغم نیامده است!» بعد از توی جعبه¬ی دکمه¬ها پرید بیرون و از آن¬جا رفت زیر میز. خانم خیاط آمد توی اتاق. توی دست او یک لباس نی¬نی بود. لباس را گذاشت روی دستهی صندلی. بعد جعبه¬ی دکمه¬ها را باز کرد و دکمه¬ها را ریخت روی میز. دکمه¬ی قرمز گفت:« یعنی دارد دنبال کدام از ما میگردد؟»
دکمه¬یماشینی گفت:« خیلی هم عجله دارد. اصلاًحواسش به لباس نی¬نی نیست، که دارد از روی دسته¬ی صندلی می¬افتد روی زمین.»
خانمخیاط چند بار دکمه¬ها را زیر و رو کرد، بعد گفت:«پس چرا نیست؟ همینجا گذاشته بودمش… اگر دکمه¬یکفشدوزکی را پیدا نکنم، روی یقه¬ی لباس نی¬نی چی بدوزم؟»
دکمه¬یکفشدوزکی حرف¬های خانمخیاط را شنید. با ناراحتی بالهای قرمزش را نگاه کرد و با خودش گفت:« کاش حرف دکمهها را گوش کرده بودم و عجله نمیکردم!»
خانم خیاط دکمه¬ها را ریخت توی جعبه¬ی دکمه¬ها و خم شد که لباس نی¬نی را از روی زمین بردارد. یک دفعه چشمش افتاد به دکمه¬یکفشدوزکی که روی زمین کنار لباس نی¬نی نشسته بود. با خوشحالی گفت:«وای…تو اینجا بودی؟»بعد دکمه¬یکفشدوزکی و لباس نی¬نی را برداشت و از اتاق بیرون رفت.