صدایش بزن
در شهر پرندگان سر و صدای زیادی بود. هدهد قلپ قلپ آب خورد. نفس زنان گفت: «از… نزدیک… دیدم… مارها… خیلی… نزدیک شدند. باید راهی پیدا کنیم.»
پرندهی آبی گفت: «من مسئول کتابخانه هستم. میتوانم کمک کنم.»
کلاغ وسط حرفش پرید و گفت: «قارقار… تو مسئول کتابخانه بمان، ما خودمان راه حلی پیدا میکنیم.»
هدهد گفت: «یادتان هست کبوتر دانا قبل از رفتنش چه گفت؟ او یک یادداشت برای ما گذاشت.»
پرندهی آبی پرید و نزدیک بقیه نشست. گفت: «بله، من میتوانم کمک کنم. توی آن یادداشت نشانههای نجاتدهنده را
نوشته بود.»
کلاغ سریع پرید و کتاب بزرگ را آورد. گفت: «آن یادداشت توی کتاب بزرگ بود. برای این کار که دیگر مسئول
کتابخانه لازم نیست.»
پرندهی آبی سرش را پایین انداخت. پر زد و توی کتابخانه رفت.
هدهد یادداشت کبوتر دانا را برداشت. صدایش را صاف کرد و گفت: «گوش کنید؛ نوشته، هر وقت واقعا به او نیاز
داشتید، خودش به کمک شما میآید. از او کمک بگیرید.»
کلاغ وسط حرفش پرید. گفت: «پس کجاست؟ نشانهای ندارد؟ شاید او نیامد، خودمان باید دنبال آن نجاتدهنده برویم.»
هدهد گفت: «صبر کن بقیهاش را بگویم. نوشته، همهی شما او را دیدید و میشناسید. او در بین شماست و کمکتان
میکند. وقتی واقعا از او کمک بخواهید، به کمک شما میآید.»
پرندهی آبی پیش آنها رفت. پرسید: «کمک نمیخواهید؟»
کلاغ گفت: «چقدر سوال میپرسی؟ کتاب بزرگ را بردار و برو.»
هدهد گفت: «چه کسی است که همهی ما او را میشناسیم؟»
صدای همهمهی پرندگان بلند شد. یکی گفت: «شاید از اینجا رفته باشد!»
یکی دیگر گفت: «شاید نمیداند کمک میخواهیم.»
یکی پرسید: «اسمش چیست؟»
هدهد به یادداشت نگاه کرد. گفت: «ناجی یعنی همان نجاتدهنده»
کلاغ قارقار کرد و گفت: «زود باشید باید پیدایش کنیم. هر کدام سراغ پیرترین حیوانات بروید. حتما کسی هست که او
را بشناسد.»
پرندهها چند دسته شدند. هر کدام سراغ حیوانی رفتند. کلاغ پیش لاکپشت پیر و هدهد پیش گورکن صد ساله رفت.
صدای بوق بلندی از سمت دروازهی شهر بلند شد. همه ترسیدند. پرندهی آبی به سمت دروازه رفت. پرسید: «چه
شده؟»
نگهبان مِنمِنکنان گفت: «پیام رسید که مارها از دشت خورشید گذشتند.»
پرندهی آبی سرش را تکان داد. با صدای گرفتهای پرسید: «خیلی نزدیک شدند. راستی، درد نوکت خوب شد؟»
نگهبان لبخند زد و گفت: «بله، ممنون بابت داروی خوبی که دادید.»
پرندهها توی میدان شهر جمع شدند. هدهد پرسید: «کسی ناجی را پیدا نکرد؟»
همه ساکت شدند. صدای بوق دروازه هفت بار زده شد. پرندگان لرزیدند. هدهد گفت: «این یعنی مارها نزدیک ما
هستند. حالا که ناجی را پیدا نکردیم، باید خودمان با آنها بجنگیم. مارها نباید وارد شهر شوند.»
پرندهی آبی پیش هدهد رفت. گفت: «کمک نمیخواهی؟»
هدهد به سنگهای روی زمین نگاه کرد. بلند گفت: «همه سنگ جمع کنید. باید مارها را دور کنیم.»
پرندهی آبی همراه بقیه، سنگ جمع کرد. کلاغ داد زد: «اگر ناجی واقعی بود، حتما به کمک ما میآمد.»
صدای بوق کشیدهای از دروازه بلند شد. هدهد فریاد زد: «همه به سمت دروازه پرواز کنید. سنگها را درست روی
سر مارها بیندازید»
نزدیک ظهر پرندهها خسته روی زمین افتادند. هدهد نفسزنان گفت: «مارها دور شدند… ولی حتما برمیگردند.»
پرندهی آبی پیش هدهد رفت. گفت: «بهتر است ناجی را صدا بزنید.»
کلاغ قارقار بلندی کرد. گفت: «ناجیای در کار نیست، خودمان باید کاری بکنیم.»
هدهد عرقش را پاک کرد. گفت: «کبوتر دانا گفته بود خودش به کمک ما میآید، ولی نیامد.»
نگهبان دروازه پیش هدهد نشست. نفسزنان گفت: «مارها اطراف دیوار شهر پخش شدند؛ میخواهند دوباره حمله
کنند.»
هدهد سرش را تکان داد. گفت: «کاش ناجی به کمکمان میآمد.»
پرندهی آبی گفت: «وقتی از او کمک نمیخواهید چطور کمکتان کند؟»
هدهد بالای دیوار شهر نشست. گفت: «همه گوش کنید و با فکر جواب دهید. چه کسی است که همهی ما او را دیدیم و
میشناسیم و به ما کمک کرده؟»
صدای همهمهی پرندگان بلند شد. نگهبان دروازه فریاد زد: «مارها حمله کردند.»
صدای بوق دروازه، توی شهر پخش شد. پرندگان به هر طرف پریدند. نگهبان دروازه پیش هدهد رفت. سریع گفت:
«قربان، من فقط پرندهی آبی را میشناسم که همیشه به همه کمک کرده.»
هدهد آهسته گفت: «نکند خودش باشد؟ چند بار خواست کمک کند و ما نگذاشتیم. حالا کجاست؟»
صدای جیغ و جیکجیک بلند بود. هدهد بالای شهر پرواز کرد و داد زد: «کسی پرندهی آبی را ندیده؟»
پرندهها در حال برداشتن لانه و تخمهایشان بودند. کسی جواب نداد. هدهد همه جا را گشت، او را پیدا نکرد.
صدای سه بوق از دروازه بلند شد. هدهد سریع به دروازه رفت. پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟»
نگهبان با لبخند گفت: «توی گودالی که به درخواست پرندهآبی دور شهر کندید، پر از آب شده؛ مارها نتوانستند وارد
شهر شوند.»
هدهد سرش را تکان داد. گفت: «پس حتما خودش است؛ بارها به ما کرده.»
هدهد روی دیوار شهر نشست. با صدای بلند داد زد: «مارها دور شدند. باید ناجی را پیدا کنیم.»
کلاغ قارقار کرد و گفت: «ناجیای در کار نیست.»
هدهد گفت: «باید صدایش بزنیم. همه با هم ناجی راصدا بزنید. پرندهی آبی گفت که باید ناجی را صدا بزنیم.»
همه با هم فریاد زدند: «ناجی کمکمان کن… »
پرندهی آبی پیش آنها رفت. هدهد سرش را پایین انداخت. گفت: «لطفا به ما کمک کن.»
پرندهی آبی لبخند زد. سوت طلایی را بین نوکش گذاشت و سوت زد. ناگهان طاووسهای رنگارنگی از هر طرف
وارد شهر شدند.
پرندهی آبی گفت: «این طاووسها مارها را میگیرند. شما هم به آنها کمک کنید تا شهر را نجات دهیم.»