به نام خدا
آسمان آفتابی بود و پرنده ها در حال پرواز بودند
درخت بلندی روی ما سایه انداخته بود
من کنار شترهای دیگر ایستاده بودم و با حسرت به آنها نگاه میکردم با خودم میگفتم خوش به حالشان فردا یک بار دیگر به مسافرت خواهند رفت
یک بار دیگر لذت سفر کردن به سرزمین عربستان را خواهند چشید
و دوباره شهر مکه را از نزدیک خواهند دید
من سفر به شهر مکه را خیلی دوست داشتم و در سالهای گذشته بارها و بارها همراه کاروان شترها به آنجا سفر کرده بودم
هر بار که از ایران به شهر مکه سفر میکردیم خیلی به ما خوش میگذشت نزدیک شهر مکه از روی تپهها می توانستیم خانه خدا را ببینیم دیدن کعبه خستگی راه را از تن همه مسافران بیرون میکرد
البته ما شترها مثل بقیه مردم خسته نمیشدیم
ما شترها برای مسافرت کردن در بیابانها همیشه آمادهایم خدا روی کمر ما کوهانی قرار داده که پر از آب و غذا میشود تا بتوانیم در بیابانها چند روز بدون خوردن آب و غذا راه برویم
من امسال هم خیلی دوست داشتم که همراه شترهای دیگر به شهر مکه سفر کنم
اما امسال صاحب من نمیخواست به سفر حج برود
صاحب من مرد مهربانی به نام علی بود
او امام زمان را خیلی دوست داشت و هر سال به این امید از ایران به شهر مکه می رفت که بتواند آن حضرت را ببیند
علی میدانست که امام زمان هر سال در مراسم حج شرکت میکند
اما او در سالهای گذشته امام زمان را ندیده بود
به همین دلیل ناامید شده بود و میگفت امسال دیگر به سفر حج نخواهم رفت
ای کاش ما شترها می توانستیم به زبان انسانها حرف بزنیم تا من به او میگفتم که دارد اشتباه میکند
ای کاش میتوانستم به او بگویم که من در سالهای گذشته چند بار امام زمان را دیدهام
در سفرهای قبل چند بار امام زمان از کنار ما عبور کرده بود اما علی متوجه حضور آن حضرت نشده بود
بیشتر مردم هم مثل علی متوجه حضور امام نمیشوند و یا اگر او را ببینند نخواهند شناخت
البته بعد ازظهور و آمدن امام زمان همه ی مردم او را میبینند و می شناسند
فردا قرار بود کاروان شترها به راه ببفتاد و من از این موضوع خیلی ناراحت بودم که نمیتوانم با دوستانم همسفر شوم
اما روز بعد اتفاق عجیبی افتاد
علی به یکباره نظرش عوض شده بود و میخواست دوباره به سفر حج برود
نمیدانستم چرا نظرش عوض شده ولی از این اتفاق حسابی خوشحال بودم
دوستان علی هم خیلی از تصمیم او تعجب کرده بودند
به هر حال خیلی زود آماده سفر شدیم و همراه کاروان شترها به راه افتادیم
در میان راه علی با خودش می گفت آیا خوابی که من دیدهام واقعیت دارد؟!
انگار کسی در خواب به علی گفته بود اگر این دفعه به سفر حج بروی امام زمانت را خواهی دید
کاروان ما از میان کوهها و بیابانها گذشت و گذشت تا اینکه به شهر مکه رسید
علی همه جا به یاد امام زمان بود و منتظر بود که او را ببیند
تا اینکه یک روز مردی به سوی علی آمد و گفت از طرف امام زمان آمده تا او را پیش آن حضرت ببرد
علی از خوشحالی نمیدانست چه کار کند او باورش نمیشد که امام زمان کسی را به سوی او فرستاده باشد
با خودش می گفت چه امام مهربانی دارم که اینقدر به فکر من بوده دلم میخواهد هرچه زودتر او را ببینم
علی برای خداحافظی به طرف دوستانش رفت و به آنها گفت که برایم کاری پیش آمده و نمیتوانم همراه شما به ایران برگردم
بعد از آن سوار بر من شد و همراه آن مرد به سوی بیابانها حرکت کرد
آن مرد هم سوار بر شتر دیگری بود . من و آن شتر در میان راه با هم حسابی رفیق شدیم و مسیر زیادی را پیمودیم
بعد از مدتی به تپهای رسیدیم که میشد اطرافش را به خوبی دید
آن طرف تپه خیمه ی زیبایی دیده میشد
آن مرد به سوی خیمه اشاره کرد و با خوشحالی به علی گفت: امام زمان ما در آن خیمه است دیگر چیزی نمانده تا او را ببینی
علی که داشت به آرزویش میرسید خدا را شکر کرد
و درست روبروی خیمه از من پیاده شد
او همراه آن مرد چند قدمی حرکت کرد و با اجازه امام زمان وارد خیمه شد
من داشتم به آنها نگاه میکردم
صدایشان از بیرون خیمه به خوبی شنیده میشد
علی تا چشمش به امام زمان افتاد با خوشحالی جلو رفت و سلام کرد و دست آن حضرت را بوسید
امام هم با مهربانی جواب سلامش را داد. آن حضرت لبخندی زد و به علی فرمود:
خیلی مشتاق دیدنت بودم این را بدان که اگر به خوبیها بیشتر توجه میکردی ، زودتر میتوانستی من را ببینی
بعد از آن امام زمان از علی پرسید حال دوستان و شیعیان ما در ایران چطور است؟ علی با ناراحتی گفت: آنها زندگی خوبی ندارند. ستمگران خیلی به آنها ظلم می کنند. امام زمان که با شنیدن این حرف اشک از چشمانش سرازیر شده بود فرمود: به زودی روزی می آید که ما بر ستمگران پیروز می شویم. ولی تا زمانی که آن روز نیامده ، من باید مخفیانه و دور از چشم مردم زندگی کنم. چون ستمگران می خواهند من را بکشند و اگر من نباشم هیچکس نمیتواند مردم دنیا را از دست ستمگران نجات دهد
علی چند روزی در آن خیمه مهمان امام زمان بود. او در این مدت چیزهای زیادی از آن حضرت یاد گرفت.
و بسیار خوشحال بود تا اینکه هنگام خداحافظی فرا رسید
در آن هنگام امام زمان برای علی دعا کرد و هدیه خیلی خوبی به او داد.
آن سفر بهترین سفر من و علی بود. من در هیچ سفری علی را به آن خوشحالی ندیده بودم .او در این سفر یاد گرفته بود که انسان هیچ وقت نباید در زندگی نا امید شود