جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: محمد مهدی نیکی

فیروزه‌ای مثل گنبد

بسم الله الرحمن الرحیم

در حیاط محکم بسته شد.
– مامان مامان
با سرعت وارد هال شد.
– چیه خونه رو گذاشتی رو سرت؟
همانطور که نفس نفس می‌زد گفت: «مشتو لُق بده تا بگم.»
– خودتو لوس نکن ستاره، بگو
با انگشتان کشیده‌اش کاغذی را از پاکت درآورد و گرفت جلوی چشمان درشت زن.
زن چشمانش را تنگ کرد و دوخت به کاغذ.
سمت آشپزخانه رفت و گفت:« من از کجا هزینه‌اش را بدم.»
– خانم مقدم مدیر مدرسه، قول داده که نصف هزینهشو مدرسه بده.
– نصف دیگهشو نمی‌تونم بدم.
دختر چادرش را با کیف سرمه‌ای‌اش پرت کرد روی مبل قهوه‌ای. رفت سمت اتاق و در را محکم پشتش بست.
***
آفتاب از پنجره اتاق افتاده بود روی گل سرخ قالی.
چشمانش را باز کرد. نشست روی تخت. خیره شد به عکس قاب شده مقابلش، مردی چهل ساله با سبیل و موهایی که به پشت شانه شده، سوار موتور سیکلت تریل زرد.
زیر لب گفت:« بابا چقد بدونت تنهایم»
در چوبی اتاق را باز کرد. صدای قیژی آمد.
از هال گذشت. چند پله را پایین آمد. گوشه حیاط سمت راست آبی به صورتش زد و نگاهی به آینه مقابلش کرد. چند باری دستش را از بین موهای لختش رد کرد.
از نردبانی فلزی بالا رفت.
روی پشت‌بام که اطرافش دیواری یک متری داشت، سمت در کوچکی رفت. در را باز کرد. پشت بام پر از کبوتر های رنگارنگ شد. از کنار دیوار، چوبی که پارچه‌ای مشکی بر آن بسته شده بود، را برداشت و به رقص درآورد. کبوترها پرواز کردند. رفت سمت توری. دست انداخت و ملکه را گرفت. با دست سبزه و تپلش، کاکل سفید ملکه که روی سر طلایی‌اش مثل یک تاج بود، نوازش کرد. بال‌های سرطلایی‌اش را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. رهایش کرد. کبوتر دم چتری طلایی‌اش را باز کرد و با پاهای پردارش با غرور بق بقویی کرد و شروع به راه رفتن کرد. خیلی دنبال یک جفت برایش گشت. اما پیدا نکرده بود.
نگاهی به کبوترها که دایره‌وار بالای سرش می‌چرخیدند کرد. کیسه‌ای پارچه‌ای برداشت. مشتش را چند بار گندم کرد و ریخت روی پشت‌بام. از نردبان پایین آمد.
***
داخل حیاط مدرسه، رفت سمت آبخوری و آبی به صورتش زد. برگشت و تکیه داد به درخت نارنج، و هوفی کرد. دست راستش را به زور فرو برد داخل جیب شلوار لی اش. دستی از پشت روی شانه‌اش آمد،
– چیه محسن، مارو نمی بینی. قبلا جَلد خودم بودی. دیروز فوتسال هم نیومدی.
– چیزی نیس، بی حوصله‌ام.
– مگه کشتی یات غرق شده؟
– علی سر به سرم نذار.
– می‌دونی تا نگی بی‌خیال نمی‌شم.
– هیچی خواهرم نفر اول المپیاد ریاضی شده.
علی شوتی به کاج جلوی پایش زد و گفت:«این که عزا نداره. تازه باید یه پیتزا مهمونم کنی.»
– آره اما می‌خوان ببرشون برزیل و نصف هزینهشو.
سکوت کرد و ادامه نداد.
صدای زنگ آمد.
علی گفت: «بیا بریم من یه راه حل خوب دارم.»
هر دو سمت سالن رفتند.
***
زنگ آخر زده شد. از در مدرسه که بالایش روی تابلویی بزرگ، نوشته شده بود دبیرستان شهید چمران گذشتند. دست علی را گرفت و کشید.
– زود باش بگو راه حلت چیه؟
– بیا بریم تو راه بهت میگم.
هوا سرد بود، محسن کلاه هودی سرمه‌ای‌اش را کشید روی سرش.
تو ایستگاه اتوبوس روی نیمکت نشستند.
اتوبوس ایستاد. سوار شدند. محسن با مردمک‌های قهوه‌ای چشمش نگاهی به علی کرد.
-خب بگو. داریم کجا میریم.
– میریم پیش عمو سیامکم ازش پول قرض کنیم.
از اتوبوس پیاده شدند. آنطرف خیابان از پله‌های فروشگاهی بالا رفتند. روی شیشه نوشته شده بود مبل که روشن و خاموش می‌شد. در شیشه‌ای را فشار دادند.
مردی حدودا چهل و پنج ساله، با موهای جو گندمی سمت علی آمد.
– به علی آقا از این ورا.
او را محکم بغل کرد.
روی مبل، مقابل مرد نشستند. علی نگاهی به چایی کرد که بخارش بالا می‌رفت.
– عمو راستش این رفیق ما کمی پول لازمه.
مرد لبخندی زد و گفت: «اگه چند روز قبل اومده بودین. کمکتون می کردم.»
بلند شد. سمت میز رفت. از کشو ظرف بیسکویت را برادشت و مقابل محسن گذاشت.
– حالا شرمنده ام دیروز کلی جنس سفارش دادم.
چایی را خوردند و خداحافظی کردند.
مرد رو به علی کرد وگفت:«یه لحظه کارت دارم.»
محسن همانطور که سمت در می رفت. گفت: «علی بیرون منتظرم.»
مرد سمت علی آمد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت.
– این همون دوستت که دو سال پیش پدرش توی تصادف مرد نیست؟
علی سرش را به نشانه تایید پایین آورد.
– اگه بهش پول بدم نمی‌تونه بده. هر کیو ور ندار بیار اینجا.
***
– محسن اونجا را نگاه کن.
– کجا
– بالای دو طبقه
محسن دستش را سایبان کرد و نگاهی انداخت.
– ملکه نیس؟
– نه صبح خودم در توری رو قفل کردم.
– خب کفتر غریبه.
– اگه بگیریش می‌تونی پول سفر خواهرتو جور کنی.
– کفتر مردمه. تازه قیمتش نصف هزینه هم نیس.
– به تنهایی نمی‌تونه اما اگر با ملکه جفت بشه چی؟
محسن چند لحظه‌ای به فکر فرو رفت. با کف دستش انگشتانش را فشار داد. صدای ترق تروقی داد.
علی آمد مقابل محسن و دو بازویش را گرفت.
– بعد صاحبشو پیدا می‌کنیم و پولوشو می دیم. یه جور قرضه.
محسن با لحنی مردد گفت. «باشه.»
کلید انداخت و در را باز کرد. کوله‌اش را گوشه حیاط رها کرد.
با سرعت از نردبان بالا رفت.
کبوتر هنوز همان جا بود. کبوترهایش را فرستاد توی آسمان. کبوتر پرید و با دسته کبوترها همراه شد. کبوتری که مثل یک بستنی قیفی بر عکس، در دست داشت، آرام رها کرد. کبوترها همراه تازه وارد روی پشت‌بام نشستند. مدتی بعد همگی داخل لانه رفتند.
دست انداخت او را گرفت. برقی در چشمانش بود، نگاهی به ملکه که گوشه توری بود، کرد.
– با خودت مو نمی‌زنه. چقد بهت میاد.
رفت کنار دیوار، نگاهش افتاد به گنبد فیروزه‌ای مسجد جمکران. سرش را پایین انداخت. کبوتر را رها کرد. پرید و در آسمان گم شد.
***
زنگ در به صدا آمد. زن با صدای بلند گفت: «کیه.»
از پشت در، مردی آرام گفت: «حسینی ام. یه لحظه تشریف بیارید دم در.»
زن چادرش را از روی بند برداشت. در آبی رنگ را باز کرد. مرد همانطور که به زمین نگاه می‌کرد، عمامه مشکی‌اش را کمی جابه جا کرد. تسبیح تربش را در دست راستش چرخاند.
-دیشت در جلسه هیئت امناء مسجد تصمیم گرفته شد،که انشاء الله وام این دفعه خارج از نوبت به شما داده شه. تا دختر خانمتون بتونه به المپیادش برسه.
زن که اشک در چشمانش جمع شده بود. خداحافظی کرد.
***
داخل سالن فرودگاه، محسن کنار مادر ایستاده بود و به ستاره که از پله های هواپیما بالا می‌رفت نگاه می‌کردند. مادر لبهایش تکان می‌خورد و زیر لب چیزی زمزمه می‌کرد. ستاره لبخندی بر لب داشت و برایشان دستی تکان داد. از سالن بیرون آمدند. باران نم نم می‌بارید. هر دو نگاهی به آسمان انداختند و هواپیمای ستاره را با نگاهشان بدرقه کردند. مادر گفت: «یا صاحب زمان دخترم را به خودت سپردم.»

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.