جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: طیبه شجاعی

مهدیار

« مَـــهدیار »

همین که دایی پیچید توی کوچه و در بزرگ سبزرنگ را دید ، نفس راحتی کشید و به در نرسیده پایش را روی پدال ترمز فشار داد . با ترمز کشدار دایی یکدفعه به سمت جلو پرت شد و به عقب برگشت . دایی که انگار یک ماموریت مهم را به سرانجام رسانده باشد ، بشکنی زد و گفت : « بیا کامیار جان . این هم خانه ی بابا بزرگت . خدا را شکر که این مأموریت هم به پایان رسید . »
از صدای ترمز ماشین و گرد و خاکی که بلند شده بود ، همسایه ها یکی یکی از خانه های شان بیرون آمدند و کنجکاوانه آن ها را نگاه کردند . در بزرگ سبز رنگ هم باز شد . بابابزرگ و بی بی دستپاچه جلو دویدند . بی بی اسپند می ریخت روی آتش و فوت می کرد . بابا بزرگ از خوشحالی آغوشش را باز کرده بود و می خندید . دایی هم مثل قهرمان هایی که هفت خوان را رد داده باشند ، پیروزمندانه پیاده شد و رو به بابابزرگ گفت : « بفرما حاجی ! این هم امانتی تان . » همه خوشحال بودند اما قلب او تاپ تاپ تاپ می تپید . از شیشه بیرون را پایید . همسایه ها خیره خیره ایستاده بودند و تماشای شان می کردند . انگار که هیچوقت هیچ غریبه ای پا به روستای آنها نگذاشته بود . بچه ها هم جلوتر می آمدند و به رینگ های اسپرت ماشین دایی دست می کشیدند . در مقابل این همه چشم کم آورد . خجالت کشید . بی بی با آینه و قرآن به طرفش آمد . نمی خواست از ماشین پیاده شود . یاد چند سال پیش افتاد که به این جا آمده بودند . آن روزها از بغل مامان و بابا پایین نمی آمد . اما حالا …
بغض کرد . احساس ترس تمام وجودش را فرا گرفت . به دایی نگاه کرد . بابا بزرگ داشت چیزی را توی جیب دایی جا می داد . دایی در حالیکه چشم از بچه ها برنمی داشت ، به طرف در آمد . به بابابزرگ هم می گفت : « به هر حال قسمت این بود . آن تصادف لعنتی همه چیز را به هم ریخت . هر چی گفتیم که راضی نشدند با ما بیایند خارج . بیچاره خواهرم ! حقیقتش اگه بلیطهایم را ok نکرده بودم ، بیشتر می ماندم . اما باید برم . » دایی ساک او را از جعبه درآورد و دست بابا بزرگ داد . بی بی در را باز کرد و دستش را به سمت او دراز کرد . خودش را توی صندلی ماشین قایم کرد . دایی متوجه شد . چرخید و به طرفشان آمد . بی بی از جلوی در کنار رفت . دست دایی مثل یک طناب ضخیم دور کمرش پیچید . دایی آرام زیر گوشش گفت : « غریبی نکن کامی جون . این ها هم مثل پدر و مادرت اند . » و او را کنار بابا بزرگ زمین گذاشت . پاهای دایی را چسبید . زبانش بند امده بود . دایی پاهایش را از حصار دستهای او آزاد کرد . بابا بزرگ روی دو پا نشست . صورتش را مقابل چشمهای او گرفت و در آغوشش فشرد . هنوز رو برنگردانده بود که صدای استارت ماشین را شنید . تا خواست برگردد ، ماشین دایی را دید که دارد در گرد و غبار گم می شود . بی بی هم جلو امد . با یک دست قرآن را روی سر او گرفته بود و با دست دیگر سر و شانه هایش را نوازش می داد . یک دفعه حس کرد صورتش دارد خیس می شود . نمی توانست جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد . انگار که چشمهایش ابر شده بودند ، همینطور می باریدند و می باریدند . بابا بزرگ او را به داخل خانه برد . روی حیاط چند تا مرغ قدقد کنان پریدند . ترسید و خودش را جمع و جور کرد . بابا بزرگ خندید و گفت : « نترس بابا این ها رفیق هایمان هستند . با هم همخانه هستیم .» بی بی هنوز داشت پر چارقد سفیدش را روی چشمهایش می کشید . بابا بزرگ او را کنار جوی آبی که از حیاط خانه می گذشت ، نشاند . دست بزرگ و زمختش را در آب فرو برد و یک مشت آب به صورت او پاشید . خنک شد . چند بار پلک زد . بابا بزرگ با انگشت اشاره دور تا دور حیاط را نشان داد و گفت : « ببین بابا ! اینجا خانه ی خودت است . خانه ی بابات هم بوده . این حیاط را نگاه کن . بابات توی همین حیاط چرخید و بازی کرد و بزرگ شد . اگه راهمان این قدر از هم دور نبود ، بیشتر می آمدید ، بیشتر می رفتید ، حالا تو هم این قدر غریبگی نمی کردی . این جا بوی بچگی های بابایت را می دهد . ما که رفتنی هستیم . صاحب اول و آخر این جا تویی .»
ته دلش خالی شد . از خودش پرسید : « یعنی این ها هم می خواهند بگذارند و بروند ؟ » بابا بزرگ بلندش کرد و با هم به طرف بره ی سفید کوچکی که گوشه ی حیاط بی خیال برای خودش می چرخید ، برد . پای بره به یک میخ بزرگ بسته شده بود . بابابزرگ در حالی که گردن بره را نوازش می کرد ، گفت : می خواستم این را پیش پایت بکشم ولی گفتم شاید از ریختن خون خوشت نیاید . گذاشتم خودت بیایی و برایش تصمیم بگیری . اختیار این بره دست خودته . »
به بره نگاه کرد . بره هم با چشمهای میشی اش مثل بز خیره به او مانده بود ! بعد انگار که بخواهد حرفهای بابابزرگ را تصدیق کند ، پوزه ی صورتی اش را بالا داد و دهان کوچکش را باز کرد و گفت : « بع … بع … » خنده اش گرفت . بابا بزرگ صورتش را بوسه باران کرد و گفت : « از بره خوشت آمد بابا ؟ هر چند تا بخوای برات می خرم . » بی بی دسته ای علف تازه آورد و جلوی بره ریخت . بره دوباره بی توجه به آنها سرش را پایین انداخت و شروع کرد به خوردن . بی بی گفت : بریم داخل . بچه ام از راه رسیده . خسته است .
بابابزرگ بلند شد . بی بی به سمت اتاق رفت . پرده را بالا نگه داشت تا آن ها وارد شوند . یک چیزی شبیه یک گوی نورانی داشت توی دلش برق می زد . حس خاصی پیدا کرده بود . یک حس با طعم محبتی شیرین ، حسی ساده و صمیمی .
*
صدای دو نفر در گوشش پیچید که داشتند با هم حرف می زدند . همه جا تاریک بود . پلکهایش را به هم فشرد . صدای یک پیرمرد و یک پیرزن بود . چشمهایش را باز کرد . سقفی گنبدی شکل بالای سرش آمد و یک نورگیر مربعی شکل هم وسط سقف درخشید . نفهمید کی به خواب رفته بود ! کم کم یادش می آمد : دایی … روستا … خانه ی بابا بزرگ … . صدای بی بی بود که داشت با بغض می گفت : « عین بچه ام محسنه . مظلوم . کم حرف .» بابا بزرگ جواب داد : « دیدی گفتم زن ! اینقدر بی تابی نکن ؟ خدا اگه محسن را برد ، به جاش این بچه را آورد . خدا خواست که دایی اش از خر شیطان بیاد پایین و دست از سر این بچه بردارد . اینها همه امتحان اند . اینها همه امانتند . این را هم باید بزرگش کنیم و بدیم دست صاحب اصلی اش . وظیفه ما اینه که خوب ازش مراقبت کنیم .» باشنیدن این حرف گوشهایش تیز شد . یاد فیلمی افتاد که زن و شوهر پیری در یک کلبه ی دور افتاده بچه ها را می دزدیدند و می فروختند . تازه فهمید دلیل آن همه اصرار و دعواهای بابا بزرگ برای اینکه دایی او را به خارج نبرد چیست ؟ دایی می گفت که بابا بزرگ تهدید کرده وکیل می گیرد و شکایت می کند . دایی از ترس ممنوع الخروج شدن کوتاه آمده بود . چه قدر ساده بود دایی ! آخه چه طور از این نقشه ها بویی نبرد ؟ چه طور دلش آمد او را در این روستای دور افتاده بگذارد و برود ؟
تکانی خورد . بابا بزرگ متوجه شد . لحن حرف زدنش تغییر کرد و با مهربانی پرسید : « بیدار شدی بابا ؟ از بس خسته بودی همینطور نشسته خوابت برد .» جوابی نداد . بی بی گفت : « بیدار شو مادر . برایت حلوای قند درست کرده ام . » بعد آهی کشید و انگار که به خودش یادآوری می کند ادامه داد : « پدرت هم از این حلواها خیلی دوست داشت . » حالا می فهمید چرا پدرش این جا نمانده بود . حتماً متوجه نقشه های شیطانی این پیرمرد و پیرزن شده بود . آن ها می خواستند بزرگش کنند و بعد به یک مشتری خوب بفروشند . یادش آمد بابا بزرگ قبل از رفتن پول توی جیب دایی جا می داد . پس دایی هم او را به بابا بزرگ فروخته بود ! وقتی یادش آمد اینجا نزدیک مرز است ، بیشتر ترس برش داشت . نباید حتی یک لحظه را هم از دست می داد . باید هر چه زودتر خودش را نجات می داد . مثل همان کاری که بابا کرده بود .
آن قدر منتظر ماند تا بالاخره یک فرصت طلایی پیدا کرد . هوا داشت کم کم تاریک می شد . بی بی سرگرم مرغ و خروس ها بود و بابا بزرگ هم پیدایش نبود . آهسته به طرف در رفت . باید فرار می کرد . می خواست از همان سمتی که با دایی وارد روستا شده بودند ، برگردد . اما هنوز نیم خیز نشده بود که صدایی شنید : « مهدیار ! مهدیار ! » صدای بابا بزرگ را شناخت . با چابکی ای که از سن وسال او بعید بود ، رسید و دستش را گرفت : « کجا میری بابا ؟! » دستهای بابا بزرگ قوی و محکم بودند . ترسید و داد زد : « ولم کنید ! ولم کنید ! بذار برم ! » بابا بزرگ محکم بغلش گرفت و بوسید . سبیل های بلند او مثل سوزن توی چشمها و دهانش فرو می رفتند . بی بی هم از سر و صدای شان بیرون آمد . راه فراری نداشت . سرخورده از این شکست ، صورتش خیس شد . بابا بزرگ شروع کرد به حرف زدن : « کجا میری بابا ؟ تو چراغ خانه ام هستی بابا . بوی محسنم را می دهی . با هزار بدبختی آوردمت اینجا . » بی بی هم با تعجب پرسید :« تو که حالت خوب بود مادر ، یکدفعه چه طور شدی ؟ »
قطره ی درشتی از اشک های بابا بزرگ توی گوشش فرو رفت . باورش نمی شد . بابا بزرگی که تا آن لحظه فقط خنده اش را دیده بود ، حالا داشت مثل بچه ها گریه می کرد . با بغض گفت : « چرا می خواهید من را بفروشید ؟! » چشمه ی اشک بابا بزرگ با شنیدن این حرف خشکید . چشمهایش گرد شدند و با حیرت پرسید : « کی همچین حرفی زده ؟ »
– : خودم شنیدم.
– : کـــِـی ؟!
– : همین عصری . داشتید به بی بی می گفتید بزرگش می کنیم ، میبریم میدیم به صاحبش !
دهان بابا بزرگ هنوز از تعجب باز مانده بود . بی بی هم جا خورد . هیچکدام فکر نمی کردند نقشه شان این طوری لو رفته باشد . بابا بزرگ به فکر فرو رفت . بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت : « بد شنیدی بابا ! بد شنیدی . گفتم که بزرگت می کنیم ومیدیمت دست صاحب اصلی ات . » نگذاشت حرف بابا بزرگ تمام شود . با گریه داد زد : « دیدید درست گفتم ؟ دیدید دارید نقشه می کشید ؟ » چشمهای بابا بزرگ دوباره با دیدن اشکهای او تـَر شدند . بابا بزرگ مثل یک متهم بی دفاع که در مقابل دلایل محکم او سعی می کرد از خودش دفاع کند ، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : « بله که گفتم . بله که نقشه ها برات دارم . اشتباه کردم که باباتو ول کردم به حال خودش . اما تو را دیگه ول نمی کنم . منم رهات کنم که صاحب اصلی ات ولت نمیده بابا ! » داشت گیج می شد . می خواست تقلا کند که برود اما بی بی چنگ انداخت به لباسش و التماس کنان گفت : « کجا می خواهی بروی مادر ؟ تو این دنیا امید من و این پیرمرد تویی . منظور بابا بزرگت چیز دیگه ایه ! » بابا بزرگ آرام تر شد و توجیه کنان گفت : « بابا جون من فکر می کردم هنوز زود است که این حرفها را به تو بگم اما انگار تو باهوش تر از این حرفهایی . ببین بابا ! ما همه مان تو این دنیا صاحب داریم . فکر کردی حالا که تو پدر ومادر نداری ، بی صاحب شدی ؟! فکر کردی اگه یک روز حتی من و این بی بی و دایی ات هم نباشیم ، تو بی صاحب می مانی ؟ » پرید وسط کلام بابابزرگ :
– : چرا به دایی ام پول دادید ؟!
– : چون بهش قول داده بودم . می بینی که من و بی بی ات پای سفر نداریم . جایی را هم بلد نیستیم . خودم به دایی ات گفته بودم تو را با غریبه ها نفرستد . خودش بیاورد هر چی هم خرج سفرش شد ، من حساب می کنم .
– : حالا می خوای منو به کی بدی ؟!
– : به هیچکس . تو ندیم خودم و بی بی ات هستی ولی صاحب داری . صاحبی که دوستت دارد . صاحبی که نگرانت است . اصلاَ از بچگی تو را نذرش کردیم . برای همین اسمت را گذاشتیم : « مهدیار » ولی رفتی شهر و صدایت زدند : « کامیار ! » تو مهدیاری پسرم . مهدی یار . یعنی یار مهدی . یارآقا امام زمان(عج) . هر سال هم من روز میلاد آقا یک بره از طرف پدر ومادرت قربانی می کردم تا بلا گردونت بشه . ببینم بابات هیچی برات نگفته ؟! »
کم کم چیزهایی به خاطرش آمدند . بابا بارها برایش قصه ی خورشید پشت ابر … قصه ی ملیکا دختر قیصر روم … قصه ی روز های دوشنبه و کارنامه ی عمل … را تعریف کرده بود . احساس کرد آن گوی نورانی توی دلش دارد نورانی تر می شود . احساس می کرد تازه دارد خودش را می شناسد . بابا بارها می خواست چیزهایی را به او بگوید اما آن قدر درگیر کامپیوتر و بازی و cd هایش بود ، که علاقه ای نشان نمی داد . اما حالا انگار داشت چیزهای تازه ای را کشف می کرد . حس خوبی پیدا کرده بود . احساس می کرد دارد با یک آدم تازه آشنا می شود . خودش و پدرش را می شناسد . صدایی از پشت سر شنید :
– : سلام حاجی ! چشمت روشن . پسرزادته ؟!
رو گرداند . صدا از طرف یک مرد بود که چند تا گوسفند و بره جلوتر از او داشتند می آمدند . مرد جلو دوید و چوب دستی اش را در زمین فرو برد . روبه روی او ایستاد . چشمهایش را ریز کرد و گفت : « ماشاالله … ماشاالله پسر ! هر سال بره را برای همین می خواستی حاجی ؟! »
بره اش که صدای گوسفندها را شنیده بود ، از توی حیاط بع بع می کرد . بابا بزرگ جواب داد : « ها ! پسر محسنه . حالا برای خودش مردی شده ، می بینی ؟ » بعد به طرف گوسفندها رفت و پرسید : « برای امسالم کدام بره را نشان کردی ، هان ؟! » بی بی رفت داخل خانه تا برای مرد شکلات بیاورد . بره اش هنوز صدا می داد . انگار داشت دوستانش را صدا می زد . شاید هم پدر و مادرش با این ها بودند . دلش سوخت . دوید پیش بره اش .
بابا بزرگ هنوز داشت گوسفندها را وارسی می کرد که بره اش دوید و قاطی گوسفندها شد . مرد جوان و بابا بزرگ با تعجب نگاهش کردند . گفت : « اینجا تنهایی اش می کرد ! » بابا بزرگ خندید و گفت : « راست گفتی بابا . » و بعد رو به مرد گفت :« بذار پیشت باشه تا بزرگ تر بشه.» بی بی یک پیاله شکلات به مرد داد . مرد همه ی شکلات ها را توی جیبش خالی کرد و آماده ی رفتن شد . دو سه قدم که پا جلو گذاشت ، برگشت و رو به او پرسید :« راستی اسمت چی بود ؟! »
به بابا بزرگ و بی بی نگاه کرد . هر دو آرام و خوشحال بودند .
مکثی کرد و بلند گفت : « مَــهدیار ! » .

پایان

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.