نـذر فـرشـتـــه
دستمال سفيد را برمي داري و اداي مامانت را درمي آوري : آرام و آهسته خيسي ِ گردن و پيشاني ام را پاك مي كني و با دستهاي كوچكت كه نرمترين حريرهاي دنيا هستند ، صورتم را نوازش مي دهي . فكر مي كني از آمپول مي ترسم كه اينطور هوايم را داري . خودت كه بيشتر از من مي ترسي . تا مي بيني مامانت دارد آمپولم را آماده مي كند ، مي گريزي بيرون . بعد كه پيدايت مي شود ، پرستاري و دلداري دادنت حرف ندارد . خاله خاتون هم كه مي آيد احوالپرسي ، آبروداري مي كني و در نبود مامانت حسابي تحويلش مي گيري . زنِ با خدايي است . به قول مامانت : « از اين يكي شانس آورده ايم ! » مامانت برگشتني دو تا نان هم براي او خريده . پيرزن دعاي خير مي كند و بلند مي شود :
– : يا اباصالح المهدی !
نان ها را كمكش مي بري . وقتي كه برمي گردي آهسته زير گوشم مي گويي : « خاله خاتون میگه : اباصالح يعني كسي كه از ما خبر داره و مواظب ماست . خيلي خوبه . نه ؟ عکس مسجدش رو هم خاله خاتون توی قاب زده بود به دیوار . می گفت خیلی دور نیست . توی شهر قم است . گفت اگه تو خوب بشی با هم میریم زیارت . » لبهايت را به صورتم نزديك مي كني و می پرسی : « بابا ! دوست داری با هم بریم قم ؟ » ناگهان سرت را عقب مي کشی و داد مي زني :
– : مامان ! مامان ! صورت بابايي بازم تيغ تيغي شده . نمي تونم بوسش كنم .
خنده ام مي گيرد . مي خندم . كاش مي ديدي كه دارم مي خندم و اينقدر از مامانت نمي پرسيدي : « چرا بابايي خنده اش نمي گيره ؟ » از حموم كه برمي گردم با مردمك چشمهايم دنبالت مي گردم . مامانت متوجه مي شود و صدا مي زند : « فرشته ! فرشته ! » و يواشكي زير گوشم مي گويد : « من كه از چشمت افتاده ام ، فقط دنبال دخترت مي گردي . » حيف مامانت هم خنده ي من را نمي بيند . كاش مي توانستم فقط چند كلمه حرف بزنم : « این باقیمونده ی جونم نذر تو . »
مي آيي و دورم مي پيچي . عروسك ِ زمختت را هم در آغوش گرفته اي . زائده ي سر ِ ناخنش ، كنار گوشم را مي خراشاند . دلم مي خواهد دست عروسكت را گاز بگيرم . به او حسودي ام مي شود . كاش من هم دكمه اي داشتم كه وقتي آن را مي زدي مي توانستم برايت لالايي يا شعر بخوانم . مامانت كه آبميوه مي آورد ، بهانه مي گيري و مي گويي : « بايد مثل بابايي دهن من هم بگذاري . » مامانت خسته است . كار دارد . اما تو دست بردار نيستي . آبميوه ي من را كه مي دهد ، لباسم را عوض مي كند و مي رود . قهر مي كني و يك گوشه مي نشيني . اشكهاي بي صدايت صورتت را مي شويند . دلم آتش مي گيرد . كاش آبميوه نخورده بودم . كاش گريه نمي كردي . چشمهايم را مي بندم تا ناراحتي ات را نبينم . نرمي انگشتهايت را روي صورتم احساس مي كنم . اشكهايم را پاك مي كني . كمي به من و كمي هم به ليواني كه توي سيني مانده خيره مي شوي . ليوان را يك نفس سر مي كشي و نگاهم مي كني . مي خندي و مي گويي : « ببين مثل تو روي لباسم نمي ريزم ! » عجب بلايي شده اي . به مامانت حق مي دهم گاهي تو را دعوا كند . مي بوسي ام . صورتت كمي داغ است . نگرانت مي شوم . نكند تب داري . مامانت مي آيد . هرچه بين تو و او چشم مي گردانم ، متوجه نمي شود . تو هم دفتر و مدادت را مي آوري . مشغول نوشتن هستي كه همان جا به خواب مي روي . مامانت برايت بالش و روپوش مي آورد .
با صداي ناله ات ، چشمهايم را باز مي كنم . لپهايت از تب سرخ شده اند . دانه هاي درشت عرق روي صورتت نشسته اند . من و تو توي اتاق تنهاييم . هيچكس نيست . شايد داري كابوس مي بيني . نمي دانم چه كسي مزاحم ِ خواب ِ خرگوشي ات شده است . از دست مردمك چشمهايم كاري برنمي آيد . كاش قلب و چشمهايم لحظه اي صدا مي شدند و برايت كمك مي خواستم . مانده ام بايد چه كار بكنم ؟ اگر دست و پايي داشتم باز هم پيشمرگت مي شدم . تمام وجودم فقط دو كلمه مي شود : « يا اباصالح ! » تنها نقطه ي اميدم همين « اباصالح » است . صدايش مي زنم : نمي دانم چند بار … صدبار … هزار بار … صدهزاربار …
هنوز ناله مي كني . دانه هاي درشت عرق از گوشه ي پيشاني ات پايين مي چكند . درد مي كشي . رمق ِ حركت نداري . حتي نمي تواني چشمهايت را باز كني . كاش اين روپوش ضخيم از رويت كنار مي رفت . خدا اين نفس را از من بگيرد كه بايد تورا در اين حال تماشا كنم . اين ذكر رهايم نمي كند . همين را چسبيده ام و تكرار مي كنم : … يا اباصالح المهدی … يا اباصالح … يا اباصالح … یا ابا … نمي دانم چند بار صدايش مي زنم : صدبار … هزار بار … صدهزاربار …
بالاخره مامانت مثل فرشته ي نجات با سيني ِ غذا مي آيد . خيالش راحت است كه تو خوابيده اي . حتي نگاهت هم نمي كند . از من تعجب مي كند كه چرا اين همه عرق كرده ام . ملافه را از روي پاهايم كنار مي زند . روبه رويم مي نشيند . قاشق را از سوپ پر مي كند و مقابل لبهايم مي گيرد . همزمان خودش هم دهانش را باز مي كند . نمي توانم دهانم را باز كنم . نگران مي شود . مي پرسد : « حالت خوب نيست ؟ چرا اشتها نداري ؟ » كمي از سوپ را روي لبهايم مي ريزد . منتظر است تا مثل هميشه بااشتها دست پختش را بخورم . نمي توانم . مردمك چشمهايم به سوي تو مي چرخند . چند بار بين تو و مامانت مي چرخانمشان تا متوجه مي شود . نگاهت مي كند . خيره مي ماند . خشكش مي زند . رنگ از رويش مي پرد . به طرفت مي دود . غذاي توي ظرف ، روي فرش پهن مي شود . روپوش را از رويت كنار مي زند . دست روي پيشاني ات مي گذارد . داري از تب مي سوزي . دكمه هاي لباست را باز مي كند . در آغوشت مي گيرد و به طرف حياط مي دود . صداي ترمز ماشين و جيغ و گريه ي مامانت در هم مي پيچد . چه قدر از اين صدا متنفرم . اين صدا بوي خون و خرد شدن ِ استخوان مي دهد . دوباره صحنه هاي آن تصادف پيش چشمم جان مي گيرند :
« تمام حواست به عروسك جديدت است . ماشين را نمي بيني . او هم تو را نمي بيند . اما من حواسم به هر دوتان هست . بايد بين تو و ماشين فاصله بيندازم . حتي اگر آن فاصله ، خودم باشم . صداي ترمز ماشين و جيغ و گريه ي مامانت در هم مي پيچد . صدای خرد شدن ِ استخوانهایم ، بوی خون را می شنوم … »
چه قدر از اين صدا متنفرم . درِ حياط كه بسته مي شود ، خانه را سكوت قبرستان فرا مي گيرد . انگار زمان از حركت ايستاده باشد . صداي بال زدن پشه و راه رفتن مورچه ها را هم مي شنوم . از هميشه عاجزترم . چشمهايم را مي بندم و آرزو مي كنم همين ها هم از كار بيفتند . تو كه نباشي چشم مي خواهم چه كار ؟ دستم به هيچ جايي بند نيست . از شدت عجز و ناتواني دوباره اين واژه ها در تاريكي ِ چشمهايم رژه مي روند : « يا ابا صالح المهدی ! » … صد بار … هزار بار … صدهزار بار …
دارد شب مي شود . هوا رو به تاريكي است كه صداي بازشدن در را مي شنوم . روي دستهاي مامانت مي آيي . آرام ، مثل معصومترين پروانه ي دنيا كه روي گلبرگهاي زيباترين گل به خواب رفته باشد . مامانت هم رمق ندارد . كمرش خميده شده است . تو را كه مي خواباند ، پلاستيك داروهايت را بالاي سرت مي اندازد و كنار ديوار وامي رود . نگاهش مي كنم . با خسته ترين صداي دنيا مي گويد : « نگران نباش . ويروسي است . به خير گذشت . » لبهايش مي لرزند : « دكتر گفت اگر يك كم ديرتر آورده بودي اش ، تشنج مي كرد . گفت چه مادر بي فكري هستي . چه طور زودتر نفهميدي ؟ » بغضش مي تركد و گريه مي شود . سرش را روي زانوهايش مي گذارد . شانه هايش مي لرزند . صداي هق هقش كه بلند مي شود ، قلبم را احساس مي كنم . دارد از انقباض مي تركد . همپايش فقط مي توانم اشك بريزم . هم به خاطر تو ، هم به خاطر مامانت . بيدار مي شوي . داروهايت را مي خوري و دوباره مي خوابي . مامانت بلند مي شود . مداد و دفترت را برمي دارد و روي لبه ميز من مي گذارد . دفترت مي افتد و صفحاتش باز مي شوند . برق اتاق خاموش مي شود . نترس بابايي ! من بيدارم . مامانت هم كنارت است . دستت را توي دستش گرفته . ديگر تب نمي كني عزيزم . مامان مراقبت هست . دستهاي كوچكت را روي لبهايش گذاشته . آنقدر خسته است كه فقط چشمهايش را مي بندد . مي دانم تا صبح از نگراني به خواب نمي رود . اتفاقاً مامانت بافكرترين زن دنياست .
چشمهايم را كه باز مي كنم ، خط زيبايت مردمك چشمهايم را نوازش مي دهد . حروف را به سختي مي توانم كنار هم بگذارم و بخوانم . بالاي برگه ات نوشته اي : « نامه اي به اباصالح المهدی » سلام گفته اي و خودت را معرفي كرده اي … بعضي كلمات در تاي صفحه قايم شده اند . بعضي هم دارند سرك مي كشند : « بابایم ….. زیارت … نذر … قم … » مامانت بيدار مي شود . اتاق را تميز مي كند . دفتر تو را هم برمي دارد و مرتب توي كيفت مي گذارد . خودت هم بهتر شده اي . مي نشيني و صبحانه ات را كامل مي خوري . حالم خوب مي شود . تمام خاطرات ِ تلخ از ذهنم مي پرند . از ته دل مي خندم . خاله خاتون به عيادتت مي آيد . برايت يك قاب عكس هديه آورده . از ديدن قاب عكس پر درمي آوري و با ناباوري مي پرسي : « اين مال منه ؟ ! » ذوق زده گريه مي شوي . مامانت هم اشك مي ريزد . خاله خاتون با پر بلند ِ چارقدش اشكهايش را پاك مي كند . حالت خوب ِ خوب مي شود . بلند مي شوي . قاب را مي بوسي و توي طاقچه كنار قرآن مي گذاري . صورت من هم خيس شده است . به صاحب ِ مسجدی که توی قاب دارد می درخشد ، سلام می دهم : « السلام ُ علیک یا اباصالح المهدی . »