جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: حسین خداپرست

نورِ مزاحم

دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه.
اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب حرفی نیست؟
حرف های آقا را که شنیدم،نفس راحتی کشیدم و به بهرام گفتم:ترسیدم بگه شب هم حرکت کنیم و بریم،خیلی خسته م خیلی.
بهرام خسته تر از من بود بدون هیچ کلمه فقط سرش را تکان داد.
صدای پچ و پچ بقیه می آمد،اما با رضایت از این تصمیم غیر منتظره،بدون غرولندی به راه تازه تاریک شده اما هموارمان ادامه دادیم.
خورشید در نهایت زیبایی به رنگ قرمز در آمده بود و انگار برای خوابیدن آمده می‌شد،تو دلم گفتم کاش همه موقع خواب اینجوری زیبا می‌شدند،
آخه خودم موقع خواب دهنم باز می مونه و آب دهنم می‌ریزه روی بالشت و مامانم همیشه سر این قضیه باهام دعوا می‌کنه.
صدای جیرجیرک ها من رو به خودم آورد خنکی باد صورتم را نوازش می داد.انگار میخواست خوابم نگیرد.
در همین حین که به فکر خواب خودم بودم خورشید از غفلت من سواستفاده کرده بود و به خواب خوش رفته بود.
چند دقیقه که گذشت،اسمون و زمین خیلی تاریک شدند.چند تا ستاره یی کم نور دیده میشدند،خبری از ما نبود.
شادی استراحت امشب به اعتراض و غر زدن برای توقف زودتر تبدیل شد.
آقا که متوجه حرفای ما شد با صدایی گیرا، گفت:انسان جایی برای توقف ندارد،اگر هم جایی ایستادیم در خود حرکت کنید.!
من گفتم: اینجور که بوش میاد حالا حالاها باید بریم…
سعید ایستاد و چند نفس عمیق کشید، در آورد چراغ قوه شو به صورتم انداخت، گفت:نه دیونه داره یه چیزی دیگه میگه اصلا،نفهمیدی منظورشو!
دستمو جلوی چشمم گرفتم و
گفتم:اولا دیونه اونیه که چراغ رو چشمم انداخته تا کور بشم.بعدش هم،شما که فهمیدی بگو منظور آقا چیه ؟
سعید بدون جواب دادنی برگشت و به راهش ادامه داد.
تاریک بود.جز یک نقطه سفید،که میدونستم پیراهن آقاست نمی‌تونستم چیزی رو ببینم.
جلوتر از ما حرکت می کرد تا وضعیت راه رو بررسی کنه.
همه چراغ قوه ها را روشن کردیم.
ناامید از توقف ،مثل پیرمردها چوبی پیدا کرده بودم اون هم به درازی قد خودم!
با خمیده گی ها،و کج شدنی هایی شبیه جاده چالوس!
چوبم را به شوخی به پای دوستانم میزدم و میگفتم: مار،مار…
تو این اوضاع جز این شوخی بی مزه چیزی به ذهنم،نرسید.
اما کسی حال شوخی اونم از نوع بی مزه ش رو نداشت.
چراغ رو که به صورتشون می انداختم:جز صورت های خسته و چشم های پر از اعتراض چیزی نمی دیدم.
مجبور شدم چوبم را بجای زدن به پاهاشون،به سنگ و درخت و هر چی میشد بزنم.
چوب رو بالا بردم که به درخت جلوی بزنم،مرتضی با داد زدن گفت:پسره ی خجل و چل چیکار می‌کنی ،میخای آقا رو بزنی ؟
گفتم:خل و چل خودتی آخه این کجاش شبیه آقا…
گفت چراغ رو‌‌بنداز…
چراغ رو‌‌ که انداختم دیدم آقا به درخت جلویی تکیه داده و منتظر ما بوده.
گفت:مهدی جان آدم اگر ندونه به کجا و کی و چی چوب میزنه،چوب میخوره
لبخند همیشگی ش روی لب بود.
سرم رو از خجالت پایین انداختم.
گفت: البته به من چوب بزنی چوب نمی‌خوری،بلکه کتک میخوری.
همه خندیدیم.
آقا گفت:تا چوب و سنگ نخوردم بهتره همینجا استراحت کنیم.
همه ول شدیم روی زمین و چشمامونو بستیم
اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم روی چیزی دراز کشیدیم فقط خواب بود که اون لحظه دلم میخواست داشته باشم نه چیزی دیگه.
همه دراز کشیدیم جز سعید که گفت:آقا اون پایین چند تا چراغه، اونها برای چیه!؟
-نور چراغ های ماشین های عبوری هست از داخل شهر
صدای سعید از تعجب کلفتر شد و گفت:شهر؟کدوم شهر؟چه شهریه که چراغ و نور نداره؟چرا اینجوری تاریکه؟
بچه ها بیاین ببینین اینجا به شهر ارواح شبیه تا شهر آدمها
نای رفتن و دیدن تاریکی نداشتم چراغ قوه رو خاموش کردم گفتم:الان ما هم شدیم مثل اونها…
مرتضی با اون صدای مردونه ش که اصلا به قیافه ش نمی خورد گفت:سعید راست میگی ،چرا هیچ چراغی نیست اینجا ؟
یکی از بچه که دورتر بود گفت:حتما پول ندارند برق بخرند.
بهرام که امروز کمتر صداشو نشنیدم بودم در همون حالت درازکش به آسمان خیره شد و گفت: شاید همه شان کور هستند!
شهر کورها،داستان جالبی میشه ازش در آورد مگه نه مهدی ؟
گفتم:من شهر بیناها رو ترجیح میدم تا کورها…
باد در لابلای برگ های درختان دنبال راهی بود که عبور کند و برگ ها را به صدای دل انگیزی وا می‌داشت.
سعید گفت:من فکر میکنم اینجا شهر زندانی ها باشد و دولت همه ی مجرم ها را اینجا جمع کرده و چراغی روشن نمیکند تا مجازاتشان کند.
بهرام اسم داستانت رو بذار شهر مجرم ها!
پوزخندی زد.
یکی از بچه ها گفت:اصلا ما رو سننه..برید بگیرید بخوابید فردا این همه راه داریم
یکی دیگه که کنارش بود ،به علامت موافقت با حرف دوستش، چراغ قوه ش رو خاموش کرد.
مرتضی و سعید اما دست بردار نبودند.
گفتند آقا واقعا چرا این شهر این همه تاریکه ؟ چطور زندگی میکنند اصلا؟
سوالشان انگار سوال همه بود.
من گوشم رو تیز کردم که جواب بشنوم.

صدای پای آقا که داشت روی خاک میکشید رو‌شنیدم،سرمو بلند کردم دیدم ایستاده و داره پایین رو نگاه می‌کنه گفتند:اگه نمی‌ترسید چراغ هاتون رو خاموش کنید.
همه خاموش کردند.تاریکی وحشت‌انگیزی بوجود اومد.
من کمی ترسیدم و به بهرام گفتم می‌شود دستت را به من بدهی؟
بهرام گفت:مگه دختری مرد باش مرددد…
خودم دستمو گرفتم.
آقا گفت:آقا سعید و آقا مرتضی عزیز الان سوال کنید.
سعید و مرتضی من من کردند و در نهایت مسعود بچه ی همیشه معترض کلاس پرسید:آقا شما هم همه چیز رو فلسفی میکنید خب سوال کردند چرا نور نداره اون شهر
یک کلمه بگید و خلاص،دیگه این همه قصه بافی نداره؟!
جز صدای برگ درختان و جیرجیرک و صدای رودی که خیلی دورتر از ما داشت در پی زندگی ش می‌رفت، صدا از کسی در نیومد.
چند لحظه یی گذشت.
آقا گفت قبول دارم.درسته به هر سوالی میشه زود جواب داد اما هر جوابی رو هم نمیشه زود گفتش.
الان بچه ها چرا اینجا تاریکه؟ تو بگو مسعود
-خب چون چراغ ها رو خاموش کردیم .
-چرا یک شهر با هزاران نفر هم خاموش کرده اند؟
سعید:شاید از تاریکی خوششون اومده و نمیخوان روشن کنند!
آقا گفت بچه ها برید بخوابید
چند دقیقه بگذره چشم من و شما هم به تاریکی عادت می‌کنه و از نور فراری میشیم.
سعید درست گفت: مردم این شهر نور نمی‌خوان پس روشنایی در شب نخواهند داشت.
کسی که با تاریکی زندگی کنه،نور مزاحمش خواهد بود…
چشمام رو بستم در تاریکی جلوی چشم ها فرو رفتم یاد زمانی افتادم که سر کلاس،من سوال کرده بودم که چرا امام زمان ظهور نمی کند؟
آقا گفت:وقتی مردم، تاریکی را دوست دارند،نور را می خواهند چه کار؟
نور برای آنان مزاحم است،چون خودشان را به خودشان نشان می‌دهند،نشان میدهد چه کسی،چه شکلی هست و چه کسی باید خودش را نظافت کند و…
تاریکی باشه،هیچی مشخص نیست!!…

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.