نور
طاقت اشکهای خانم معلم را ندارم. وقتی حرف میزند دو حس متناقض را همزمان در بالاترین و زیباترین حد ممکن با تمام وجودم درک میکنم. خشم را از مشتهای گره کرده و بُغضی که تمام تلاشاش را برای کنترل آن میکند و غم را از اشکهای گاهگاهی بیاختیار و لرزش شانههایش. در جبالیا حتی یک مدرسه هم از گزند موشکهای اسرائیل در امان نمانده است. امروز اولین روزی است که بعد از دو ماه دوباره سر کلاس حاضر شدهایم، اما این بار به جای آن که کلاس را زیر سقف برگزار کنیم در حیاط مدرسه و در کنار ویرانههای ساختمان کلاسها دور هم جمع شدهایم. از مدرسه چهارصد نفری کمتر از پنجاه دانشآموز و از معلمها هم فقط سه نفر آمدهاند. خودم در مراسم خاکسپاری خیلی از هممدرسهایها و معلمها که در این مدت شهید شدهاند شرکت کردهام. تعدادی از بچهها یتیم شدهاند و تعدادی هم مجروح و در گوشهای از یک بیمارستان یا درمانگاه یا خانه، منتظر دارو و مراقبتهای پزشکی هستند. اگر به خاطر خانم معلم نبود من و حنان و جمیل هم نمیآمدیم. راحیل خانم معلم کلاس اول است، جمیل خیلی دوستش دارد و به خاطر این علاقه، داشت الفبا را خوب یاد میگرفت که این موشک باران آغاز شد. حنان دو سال از جمیل بزرگتر است و همیشه روی صورتش لبخند دارد. بلا دور از جانش باشد مثل خواهرم فاطمه دوستش دارم. حنان سه سال از من کوچکتر است.
از هفتهی پیش، راحیل خانم درب خانهی اکثر دانش آموزان رفته و از آنها خواسته، امروز دوباره به مدرسه بیایند. من فقط آمدم که دلش نشکند. وقتی عمهام، یگانه یادگار تمام خانوادهام بدون قرصهای قلبش بیشتر از چند روز دیگر دوام نمیآورد، وقتی جمیل و سه تا خواهر معصومش روزهاست که گرسنهاند، وقتی هر روز زنان و کودکان و نوزادان در غربت و مظلومیت جان میدهند، وقتی خدا هم ما را فراموش کرده، درس به چه دردی میخورد؟ پس منجی کجاست؟
جمیل حالش بهتر است وقتی معلمش را میبیند اما من فقط آمدم که دل راحیل خانم نشکند.
***
حال عمو خالد وخیم است. خاله زهرا این را کاملا فهمیده است و نگران همسرش است. گمان کنم غفران هم بو برده باشد. آلاء کوچولو و جمیل و حنان را میتوانم دست به سر کنم اما غفران، هم از من بزرگتر است و هم خیلی باهوش است. قبل از این وحشیگری جدید اسرائیلیها، خانواده ما با خانواده عمو خالد زیاد رفت و آمد داشت. آن موقع مادرم، غفران را برای پسر برادرش احمد نشان کرده بود. آن موشک لعنتی، مادر و پدر و خواهرم و احمد و پدر و مادرش را یکجا به شهادت رساند. غفران بعد از آن اتفاق ضربه سختی خورد اما به خاطر پدر و مادرش ، هر چند در ظاهر، خودش را محکم نگه داشته است. خوشا به آن روزها؛ پدر و مادرهایمان گپ و گفت میکردند، من با آلاء و جمیل و حنان سرگرم بودیم، غفران و خواهرم فاطمه هم انگار به اندازهی هزار سال با هم حرف داشتند. وقتی از آن روزها حرف میزنم انگار دارم از ده سال پیش حرف میزنم، در حالی که اینها، شرح حال ما در همین چند ماه پیش است.
* * *
چند روزی است اسرائیلیها، حملهی زمینی به غزه را شروع کردهاند. من و جمیل و چند تا از بچهها مقداری مواد منفجره و سنگ آماده کردهایم. اگر شرایط مثل چند روز گذشته باشد حدود ساعت 11 قبل از ظهر، نفربر در میدان اصلی توقف میکند. دو سه نیروی نظامی از نفربر پایین میآیند. کمتر از یک دقیقه در میدان شهر جولان میدهند، چند تا تیر هوایی میزنند و بعد سریع داخل نفربر میشوند و میروند. اما امروز قرار نیست به این راحتی بروند!
از همه بیشتر حال گندهلاتشان را که خیلی تیر هوایی میزند و داد و بیداد راه میاندازد میگیریم. من هم تلفن همراهش را برمیدارم و با اثر انگشت خودش، قفل گوشی را باز میکنم. شکر خدا حسابی تحقیر میشوند.
* * *
– نظمی! تو خیلی خفنی! چه طوری بلدی با این گوشیها کار کنی؟
صدای جمیل است، در حالی که از شدت ذوق سر از پا نمیشناسد. میگویم:
– جمیل! زود برو از خانهتان دو تا قابلمه بیاور. یک ساعت دیگر توی میدان، غذای گرم میدهند. باید برای پدر و مادر تو و عمه من غذا بگیریم. اگر حنان هم بیاید خوب است شاید بتوانیم بیشتر غذا بگیریم.
میدان جبالیا نیست، صحرای محشر است. فکر کنم بیشتر از هزار نفر قابلمه به دست منتظر توزیع غذا هستند، زن و مرد، پیر و جوان و کودک؛ همه با صورتهای تکیده و نگران. حنان و جمیل قابلمه به دست ایستادهاند. فکری به ذهنم میرسد. گوشی فرمانده اسرائیلی را باز میکنم. دوربین را روی صورت پسربچهی سه سالهای که ظرفی در دست دارد میبرم. «این کودک هم نظامی حماس است؟» دوربین را خاموش و اشکهایم را پاک میکنم.
پس از ساعتها انتظار خوششانس هستیم که نفری یک ملاقه آب و نخود ته قابلمهمان میریزند. در حال خارج شدن از میدان هستیم که همان پسرک سه ساله را میبینیم که ظرفش خالی است و با ناامیدی به این سو و آن سو نگاه میکند. حنان بیدرنگ جلو میرود و قسمتی از غذایی را که گرفته داخل ظرف پسرک میریزد. شادی کودک از اینکه دست خالی نمانده است، تماشایی است.
* * *
نزدیک غروب است. من و جمیل کنار تشک عمو خالد نشستهایم. حتی توان سرفه کردن هم ندارد. گوشی فرمانده اسرائیلی را باز میکنم. فیلم کودک سهساله بازدید بالایی داشته است. شاید کسی انتظار نداشته این فیلم از سوی یک فرمانده صهیونیستی پخش شود.
خاله زهرا توی یک بشقاب دو تا خرما میگذارد و آن را به من تعارف میکند.
– بخور نظمی! تو هم چند روز است چیز درست و حسابی نخوردهای. خدا مادرت را رحمت کند حتما خیلی نگرانت است.
– ممنون خاله زهرا! بیرون مقداری غذا گیر آوردم خوردم.
دروغ میگویم. چند روز است یک وعده غذا هم نخوردهام. از اهالی خانه خداحافظی میکنم و به سمت منزل عمهام میروم. هنوز مقدار زیادی دور نشدهام که صدای سوت وحشتناکی میآید، بعد یک نور بنفش و آبی مثل رعد و برق و توفان با هم در آسمان نمایان میشود که با صدای مهیبی به زمین برخورد میکند. موج انفجار، زمین زیر پایم را میلرزاند. محل انفجار نزدیک است. هر چند این شب و روزها، خیلی موشک باران دیدهام اما انفجار را از فاصله به این نزدیکی لمس نکرده بودم. بیاختیار به سمت محل انفجار میدوم. دلم شور افتاده است. چیزی دل نگرانم میکند. نمیخواهم به آن فکر کنم. نه! خدا نکند.
به نزدیکی محل انفجار میرسم. پاهایم سست میشود. توان گام برداشتن ندارم. بیاختیار مینشینم. خانه عموخالد و خاله زهراست. سرم را بین دستهایم میگیرم. بوی گوشت سوخته میآید. با اندک توان باقیمانده در وجودم فریاد میکشم: «خدا!»
* * *
با خنکای آبی که به صورتم پاشیده میشود چشمانم را باز میکنم. راحیل خانم است که با چشمی گریان صورتم را نوازش میکند:
– بلند شو نظمی جان! بلند شو عزیزم!
آتش خاموش شده است. پیکر شهدا را از زیر آوار بیرون آوردهاند و داخل کیسههای مشکی کنار ساختمان گذاشتهاند. مگر من چند ساعت بیهوش بودهام؟
راحیل خانم پاسخم را میدهد.
– حدود سه ساعت از انفجار میگذرد.
با کمک همسایهها و راحیل خانم اجساد را شناسایی کردهاند و بر روی هر یک اسمشان را نوشتهاند.
خالد صلاح سالم
زهرا حیدر نجم
غفران خالد قدوم
حنان خالد قدوم
آلاء خالد قدوم
دنبال یک کیسهی دیگر میگردم. نیست. از چند نفر میپرسم:
– آن یکی پیکر کجاست؟
راحیل خانم باز هم پاسخ پرسشم را میدهد.
– خیلی تلاش کردند، قسمت زیادی از خانه را آواربرداری کردند اما خبری از جمیل نیست. مردم میگویند احتمالا جمیل خانه نبوده. شاید خانه دوست و آشنایی خواب است.
صدای تپش قلب خودم را به وضوح میشنوم. با صدای لرزان میگویم:
– جمیل همین جاست. زیر همین آوارها. من چند دقیقه قبل از بمباران، خانه عمو خالد بودم. جمیل همین جاست.
راحیل خانم به سمت امدادگران میدود. دقایقی بعد یک سگ زنده یاب میرسد. با صدای پارسهای مداوم سگ همه امیدوار میشویم. حدود یک ساعت بعد جمیل، زنده و سالم از زیر آوار خارج میشود، فقط سرش مقداری زخمی شده است.
با راحیل خانم، خودمان را به بیمارستان بالای سر جمیل می رسانیم. راحیل خانم گوشیاش را روشن میکند. میخواهد معجزه زنده ماندن جمیل را با دیگران به اشتراک بگذارد، غافل از حقیقتی بزرگتر. جمیل ما را که میبیند مثل یک کوه آتش فشان فوران میکند:
– من در ویرانهها بودم و چهار ساعت زیر آوار گم شده بودم. از اول که خانه بمباران شد یک فرشته پیشم آمد. نور زیادی روشن شد. صدای امدادگران را شنیدم. برگشتم تا ببینمشان. وقتی دوباره صورتم را به سمت فرشته برگرداندم، فرشته غیب شده بود. سبحان اله! خدا برای این که من نترسم برایم یک فرشته فرستاده بود.
هق هق گریه من و راحیل خانم.
منجی ما را فراموش نکرده است.
پی نوشت:
ویدئوی این کودک در بیمارستان، توسط شبکه الجزیره اواخر مهرماه سال 1402 پخش گردید و پس از آن در فضای مجازی به شکل گستردهای، انتشار یافت. هم اکنون نیز این ویدئو با جستجوی عبارت »فرشته کنار کودک غزه« قابل مشاهده است.