اتاقم ، قایقی که غرق خوابم از تکانهایش
که سر از پنجره بیرون کشیده بادبانهایش
خیابان، خالی از امواج گوشیهای سرگردان
کشیده خلوتش را تا افق، بی دوربرگردان
چراغ خانه ها خاموش در آواری از آهن
شبم دریای بی ماهیست ، چشم گربه ها روشن!
میآید در عزای شهر از آنسوی کورستان
صدای موشها و سوسکها در جشن گورستان
پی طعمه میان شهر رویاهای بی تعبیر
شبیه عنکبوتی تور وا کرده ست ماهیگیر
نهنگی سوی ساحل با نگاه واژگون رفته
و یا شاید به خواب دره ای یک کامیون رفته
(( الو اورژانس؟ اینجا یک نفر افتاده در گرداب
که بالا آمده از پایه های تخت خوابش آب))
همه لب تشنه می گردند در ظلمت پی فانوس
مگر برگردد از آنسوی این کابوس ، اقیانوس
کسی که بی گمان چشم و چراغ راه انسان است
که با او رد شدن از جادههای سخت ، آسان است
کسی که خط بطلان میکشد روی هیاهوها
صدایش می وزد مثل نسیمی از فراسوها
که پایان بخش ظلم و خشم خواهد بود لبخندش
که عطر دوستی دارد نگاه بیهمانندش
نمیجویم به جز او از طبیبی التیامم را
که کامل میکند باعشق روح ناتمامم را
گواهی می دهد قلبم ، به زودی باز میگردد
و از نو داستان این جهان آغاز میگردد
من و این قایق از آوار ظلمت ، از شب کابوس
سحر آرام می گیریم در آغوش اقیانوس