بسم رب المهدی
تاریخ و زمان دقیق اش را به خاطر ندارم اما در یکی از روز های نزدیک پاییز به گمانم ؛ اواخر شهریور
مادرم نگران در اتاقم امد و اینگونه گفت : فاطمه هیچ مردی در ساختمان نیست دارد از تانک بالای پشت بام اب می رود می توانی شیر تانک را ببندی ؟
اخر هم بابا سرکار بود و هم مهدی برادر بزرگترم بیرون بود
طبق عادت همیشگی که چادر رنگی بر سرم می کردم و گیره ی روسری زیر گلویم میزدم اما این بار با چادر نمیشد از نردبان بالا رفت
ناچار از کمدم مانتوی با حجابی برداشتم که سبز رنگ بود و روسری بلند چند رنگم را پوشیدم و همراه مادر روانه شدم
با اسانسور در طبقه ی چهارم پیاده شدین و چند پله ی باقی مانده را سریع طی کردیم و مادر در پشت بام اپارتمان را گشود
چند قدمی که رفتیم به همان نردبان فلزی بلند رسیدم که قبلا چوبی بود
اما چه چوبی و چه فلزی من همیشه با ترس خاصی نکاهش می کردم و در دلم خداراشکر میکردم که قرار نیست از روی پله هایش بالا روم
اخر بابا هم یک دفعه از بالای پشت بام افتاده بود
اما مجبور بودم هیچ راه دیگری پیش پایم نبود با ترس و لرز فراوان پایم را روی پله اول گذاشتم زیر لب یا علی میگفتم از خود اقاجان مدد گرفتم ؛ هر لحظه انتظار خالی شدن زیر پایم را می کشیدم و بالاخره این خوف و رجا تمام شد و پایم را از روی اخرین پله برداشتم و بر روی سکوی بلند تانک ها گذاشتم ؛ همه جا خیس خیس بود
با اشاره ی مادر از پایین کنار نردبان به سمت تانک ها رفتم اما هر چه جلوتر میرفتم دلهره ام پیشتر میشد چون راه باریک تر می شد و به منظره ی پایین نزدیک تر می شدم
ارام نشستم و با دستان کشیده دخترانه ام هر چه مدد بود گرفتم و تمام زورم را در انگشتانم جمع کردم اما جز تکان ریزی نتوانستم حرکت دیگری به شیر همچون کوه تانک بدهم استخوان بندی ام به مادرم رفته دست هایم کوچک نیست اما توانش خیلی کم است!
اخر خداوند متعال دستان دختران را برای محبت و مادری و کار های ظریف و عاشقانه مثل بافتن موهای دختر کوچولو و اشپزی افریده نه برای کارهای درشت پر قدرت که برای هر لحظه اش مردان اهنین میخواهد!
مادر پیشنهاد که برود و از همسایه انبر دستی بگیرد که بشود دست کم کار ناچیزی کرد
و من ماندم پشت بام و تنهایی !
بالای سکو نشستم و دستم را محکم به یک میله گرفتم حالا من تنها مانده بودم با وزش تند باد خزان که مژده ی امدن پاییز را میداد و ما را سخت می ترساند که از بالا به پایین نیفتم اما به همین اکتفا نکرد ارام ارام اشک های اسمان بر صورتم بوسه میزنند و نگاهم را به تماشای فضای سبز جنگل مانند جلوی خانه مان که از وسط ان مادی می گذشت
حالت خیلی خاصی بود انگار برای من جلوه ی بین مرگ و زندگی بود و ترس وجودم را پر کرده بود
و طبق عادت متوسل ذکر محبوبم شدم که رفاقتمان سه سال میشود و همدم تک تک لحظات غم و شادی ام بود
یادش بخیر دوستی در وادی قران هدیه ام کرد
ذکر عجیبی ست نمی شود که بگویی و گره ات باز نشود
المستعان بک یا بن الحسن میگفتم و اقا را صدا می زدم
هوا عاشقانه بود برای استغاثه !
و بالاخره انتظار مرگ بار تمام شد و مادر امد و دست دراز کردم و انبر دست را گرفتم اما باز هم هر چه زور زدم فایده نداشت
نا امیدانه همان پل های صراط مانند را پایین امدم و به خانه برگشتیم و تانک سوراخ هنوز هم با فشار اب را بیرون میریخت مثال ابشاری شدی بود که انتها نداشت
چند ساعت گذشت بابا از سرکار امد و سریع خودش را بالا رساند اما در کمال ناباوری بازگشت و گفت : که دیگرتانک مشکل ندارد! کسی امد درستش کرد؟
مادر پاسخ داد : نه اصلا کسی که کلید را برنداشته!
من که در اتاق بودم لبخندی زدم اما در سکوت برای خودم زمزمه کردم و نجوا کردم : اقایی که حواست به شیر اب خانه ی ماست حواست به دل ما هم باشد…
آشنای غریب من
السلام علیک یا صاحب الزمان