جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: لیلا محمدنژاد

آیسو

«آیسو»

-وای خدا هوا داره تاریک میشه!
آیسو این را گفت و گلبرگ‎های قرمز شقایق‌ها را داخل جیب پیراهنش ریخت. سطل آب را برداشت و خودش را کنار رودخانه رساند. دست‌های سفیدش را شست.
-وای خدای من! بازم که آب رود‌خونه کم شده؟
اطرافش را دید زد. شقایق‌های وحشی و بابونه‌ها گردن‌شان را خم کرده بودند.
-انگار گلا دارن نفس نفس می‌زنن.
نفس عمیقی کشید. بوی پونه‌های وحشی بینی‌ ریزش را نوازش داد. سرش را بالا گرفت و به کوه انتهای رود نگاه کرد.
-با این اوضاع، حتماً برفای کوهستانم کم شده. وای خدا! آب دادن به گلای حیاطمون خیلی سَخت میشه!
چشم‌های درشت و سیاهش را به آسمان دوخت. ماه کامل وسط آسمان بود و تکه‌های کوچک ابر کنار هم جمع بودند.
-چند وقتی می‌شه بارون نیومده، پس این ابرا! اون بالا چی‌کار دارن می‌کنن؟ کاش می‌تونستم برم‌ اونجا‌ ببینم چه اتفاقی افتاده؟
به رودخانه زُل زد. ماه در کف رودخانه برق زد. سُر خورد و داخل آب افتاد. به فکر فرو رفت. از خود پرسید: «یهو چی شد؟»
هفته‌ی پیش مادربزرگ موقع خواب به او گفته بود: «نوه‌ی عزیزم! آیسو یعنی ماه و آب. ماه و آب آرزوهای تو رو برآورده می‌کنن.»
قطره‌ی آبی را دید که تبدیل به بخار شد و به طرف آسمان رفت. صدایش زد.
– آهای! بخار آب، وایسا! بذار منم باهات بیام.
بخار آب سرش را به طرف آیسو برگرداند و دستش را دراز کرد.
– بیا!
سرزمین ابرها با نور ماه روشن بود. همه‌‌ی ابرها بی‌سر و صدا گوشه‌ای غمگین کِز‌ کرده بودند. یکی از ابرها داد زد.
– وای! اونو؟ تو چی هستی؟
آیسو گیسوی‌ بافته‌اش را مرتب کرد و گفت: «من من آیسو‌ هستم! آرزو کردم بیام پیش ابرا! الآنم اینجام!»
ابریشمی با دهان باز نگاهش کرد. گوشه‌ی لب‌ بچه‌ابرها کمی کشیده شد؛ به طرف آیسو دویدند. ابریشمی بالای سر آیسو رسید.
آیسو دست در جیب پیراهنش کرد و گلبرگ‌های داخل آن را در آورد و به هر بچه‌ابر یک گلبرگ‌ رنگی هدیه داد. گلبرگ قرمز برای ابریشمی بود.
ابرو جلوتر رفت.
– گل‌برگ بنفشم مال من.
هر کدام از بچه‌ابرها یکی‌یکی گل‌برگ‌های رنگین‌کمانی آیسو را هدیه گرفتند. اما پشمالو، پشت مادرش پنهان شده بود و خجالت می‌کشید جلوتر بیاید.
آیسو به پشمالو چشمکی زد.
– بیا عزیزم! گلبرگ نارنجی‌ هم برای تو!
پشمالو آرام آرام جلو آمد. گونه‌هایش گل انداخته بود. کنار دامن سبز حریر آیسو ایستاد.
بچه‌ابر‌ها رنگ گل‌برگ‌ها را به خود گرفتند و دور آیسو حلقه زدند. پنبه‌ای جَستی زد.
– چقد گلای قشنگی داری؟
آیسو سرش را پایین انداخت و گفت: «شاید دیگه نداشته باشم! راستی، ابرهای خوشگل خیلی وقته بارونی نشدین! می‌شه بهم بگین چرا؟!»
ابریشمی جلوتر آمد.
– راستش! راستش! یه دیو ابری سیاه‌ و خیلی بزرگ اومده به سرزمین ما! ازش می‌ترسیم. همش مجبوریم قایم بشیم. سه چشم درشت ترسناک داره.
پنبه‌ای زمزمه کرد.
– تازه شاخای زیادی رو سرش داره! رنگشم‌ مِث شب بدون ماه، سیاه سیاهه.
آیسو دستی روی سر ابریشمی کشید.
– باید یه فکری به حالش بکنیم.
و چشم‌هایش را بست. مژه‌های بلندش روی گونه‌های برآمده‌اش تکان می‌خورد.
– نظرتون چیه؟
بچه‌ها می‌لرزیدند و نگران این طرف و آن طرف را نگاه می‌کردند.
پشمالو آهسته به آیسو گفت: «من یه نقشه دارم برای دیو سیاه!»
بعد دست آیسو را گرفت. همه باهم بالای کوهِ انتهای رودخانه رفتند. دست در دست هم یک ابر بزرگ، شبیه رنگین‌کمان ساختند. منتظر ماندند تا دیو سیاه خودش را نشان دهد. دیو تا ابر رنگین‌کمانی را دید؛ قهقهه‌ای زد.
– به! عجب رنگین‌کمونی! برم روش بپر بپر کنم.
وسط رنگین‌کمان که پا گذاشت. بچه‌ابرها کمی ترسیدند و لرزیدند. چشم‌شان را بستند و داد زدند.
– حالا وقتشه!
بچه‌ابرها از هم جدا شدند. دیو که حواسش به بازی بود؛ وسط دریاچه‌‌ی بالای کوه پرت شد. ابرها خوشحال شدند. بلند بلند خندیدند. یک دفعه، دیو سیاه از وسط دریاچه بالا آمد. سر تا پایش خیس بود، اما هنوز نفس می‌کشید. بچه‌ابرها ترسیدند و همگی پشت آیسو پنهان شدند.
پشمالو نگاهی به غول کرد و داد زد: «آهای بچه‌ها نگاه کنین، دیو شاخ نداره. کمی هم سفید شده.»
آیسو گفت: «مادر بزرگم گفته بود آب بالای کوه شیرینه هرکی توش بیفته مهربون می‌شه.»
دیو قدم به قدم به بچه‌ابرها نزدیک شد و گفت: «اجازه هست، منم با شما بازی کنم؟ قول میدم دیگه نترسونمتون.»
صدایش مهربان بود. پشمالو کمی فکر کرد: «اسمشم می‌ذاریم دیو مهربون.»
ابرها خیلی آهسته به دیو نزدیک شدند و دست‌ همدیگر را گرفتند. دور هم چرخیدند و چرخیدند. آنقدر شاد شدند که اشک از چشم‌شان بیرون زد. باران شروع شد.
قطره اشکی گوشه‌ی چشم آیسو نشست. زمزمه کرد: «خدا رو شکر‌ که ابرای کوچولو شاد شدن. الان دیگه شقایقا و بابونه‌ها سرحال می‌شن. دیگه برم که باید آب ببرم خونه.»
بوسه‌ای روی گونه‌ی بچه‌ابرها کاشت و از آن‌ها خداحافظی کرد. همراه یکی از قطره‌های باران به کنار رودخانه برگشت. سطلش را برداشت و پر از آب کرد. با خود گفت: «الان دیگه وقت شامه. زودی برم.»

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.