داستان “انتظار ساندویچی”
پایم شکسته. پای شکستهام توی گچ ذِقذق میکند. پای راستم جورِ پای شکستهام را میکِشد.
این همان پائی بود که موقع پیادهروی اربعین شکست.
اینبار توی پلههای بام شکست. وقتی با داداش و پسرهای همسایه بدوبدو رفتیم روی پشتبام تا موشکهای وعدهصادق را ببینیم.
به قول بابا: “از بس چموشی میدوئی”.
برای من انتظار سخت است. انتظار برای هرچیزی که فکرش را بکنید. انتظار برای صف مرغ سوخاری موکب اربعین، انتظار برای برای رسیدن به پشتبام، انتظار برای تمام شدن کلاس فیزیک.
آخ فیزیک! این دانشمندان چه حوصلهای داشتند برای کشف این همه فرمول و کوفت.
فیزیک هم مثل انتظارکشیدن بیخود است چون اتفاقی که باید بیفتد آخرش میافتد ولی زمان بیخودی کِشش میدهد.
از درد پایم، فنر مجسمه روی میزم را فشار میدهم.
فیزیکدانها اگر روزی بتوانند زمان را مثل این فنر فشرده کنند، کار کردهاند.
نه توی نظریه و شعار، منظورم این است که واقعاً بتوانند.
از اینکه نمیتوانم فوتبال بازی کنم، لجم میگیرد ولی باید خودم را سرگرم کنم.
شَلشَل به سمت قفسه کتاب بابا میروم. جائی از کنج خانه که نیمنگاهی به آن نمیکردم.
از داخل قفسهها یک جلد کتاب لاغر، بیرون میکشم.
روی جلد مشکیاش نوشتهبود: “انتظار، قوّت ما”
مختصر و ساندویچی است. تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکردهبودم.
تندی کتاب را میخوانم و سرجایش میگذارم، بعد طوری روی مبل مینشینم و با موبایل بازی میکنم که بقیه اثری از کتابخوانی در من نبینند.
بابا و داداش از باشگاه برمیگردند.
مامان هم از آشپزخانه با یک سبد میوه و یک ظرف انار دانشده بیرون میآید و برای همه ظرف میکند.
بابا رو به من میپرسد:
“چهخبر پهلوون؟ چند روز مونده که از گچ پات خلاص شی؟”
میگویم: “نمیخوام روزها رو بشمرم.”
مامان نمیتواند تعجبش را قایم کند و ابرو بالامیدهد.
به گچ پایم اشاره میکنم و میگویم: “میخوام از این ظرفیت برای تقویت بعضی مهارتها استفاده کنم.”
داداش شکلکی درمیآورد و بدون فاصله سوتی میکشد.
جوابی نمیدهم. حتی شکلکی هم برایش درنمیآورم.
هرکسی باید خودش بفهمد. مثل من که فهمیدهام انتظارکشیدن نِقونوق زدن نیست، وقت تلفکردن است.
میخواهم پوست نارنگی را غِلفتی بکَنم ولی بجایش یک پرتقال پوست میگیرم و بعد داخل موبایلم نرمافزار خرید کتاب نصب میکنم.
حالا از زمان بهاندازه ساندویچ ژامبون با سس مایونز، لذت میبرم.
پایان