جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: طیبه شجاعی

اولین روز ظهور

 

« اولین روز ظهور »
ماسك اكسيژن را برمي دارم و آن را مثل مامان روي دهان بابا مي گذارم . نفسش كه تنگ مي آيد مثل ماهي اي كه بيرون از آب افتاده باشد ، بال بال مي زند . مامان مي آيد . درجه كپسول را تنظيم مي كنم تا نفسهاي بابا منظم شوند . به صورت بابا نگاه مي كنم . مامان با رضايت نگاهم مي كند :
– : آفرين عزيزم . خوب وارد شده اي !
از لبه تخت بلند مي شوم . مامان مي نشيند و دستهاي بابا را مي گيرد . موج شديدي كه در قفسه سينه بابا پيچيده بود ، كم كم مي گذرد . مادر بزرگ هم می آید . صورت بابا را نوازش می کند . کم کم تمام آرامش دنيا در بابا مي ريزد . بابا مثل دريايي كه بعد از طوفان آرام گرفته ، مي شود . آهسته آهسته و خسته نفس مي كشد . انگار كه كتك خورده باشد . از اتاق خارج مي شوم . مامان مي پرسد : كجا ؟!
– : مي روم براي بابا اسپند دود كنم .
عادت كرده ام . هروقت هر حمله اي به خير مي گذرد براي بابا اسپند دود مي كنم . دانه ها را دور سر بابا مي چرخانم . منقل را روي حياط پشت پنجره اتاقش گذاشته ام . مامان گفته بابا نبايد دود بخورد وگرنه نفسش تنگ مي آيد . اسپندها ترق ترق روي آتش مثل بمب مي تركند و صدا مي دهند . از بمب بدم مي آيد ولي تركيدن اسپندها را دوست دارم . مادربزرگ مي گويد اين ها چشم بد و حسود دشمن هستند كه دارند مي تركند و نابود مي شوند . فكر مي كنم چشم خورديم . حتي آن بمبي هم كه كنار كشتي بابا منفجر شد ، چشم حسود دشمن بود كه مي خواست خوشي مان را از ما بگيرد . و گرفت . از توي زغالها دود بلند مي شود . چشمم اشك مي زند ، مثل آن وقتهايي كه بابا لباسهايش را مي پوشيد و مي رفت مأموريت . آن وقت ها فكر مي كردم مأموريت يعني رفتن و جنگيدن با دشمن . آن هم وسط دريا . مادر بزرگ می گفت : بابایت را نذر آقا امام زمان(عج) کردم . او باید برود و به وظیفه اش عمل کند . عاشق لباسهاي مأموريت بابا بودم . بابا دو تا عينك هم دارد . توي دريا عينك بند دارش را مي زد ، توي كشتي عينك آفتابي اش را . هر دو تا عينك هم خيلي به بابا مي آمدند . توي عكسهايش مي ديدم كه با این قامت بلند و رشید حسابي خوش تيپ مي شود . بابا مي گفت : « انعكاس نور خورشيد در آب دريا زياد است ، نور چشمهايمان را بدجوري مي زند . » حالا كه بابا ديگر نمي تواند مأموريت برود ، عينكش را توي تاقچه كنار قاب عكسش مي گذاريم . مامان همه وسايل بابا : لباسها ، عينكها ، كتابها و عكسها را تميز و مرتب نگهداشته است . قبلاً گاهي آنها را برمي داشتم و جلوي چشم بابا مي گرفتم تا ببيندشان . فكر مي كردم شايد دلش براي اينها تنگ شده باشد . آخرين بار وقتي لباس بابا را برايش آوردم ، خواستم آن را بپوشم كه بابا عصباني شد . دست و پايش را محكم تكان تكان داد . مامان دستپاچه آمد و گفت : « موج بابا را گرفته . » نمي دانم اين موج ديگر از كجا با بابا آمد ؟ شايد بابا با لباس غواصي اش آورده . مامان بزرگ هم دستپاچه دوید و آمد . من را كه با لباسها ديد ، داد زد : « اينها را ببر كنار ، نبيندشان ! »
حال بابا كه خوب شد ، اولين كار مامان اين شد كه لباسها و عينك بابا را توي چفيه گره بزند و آنها را بالاي كمد بگذارد . حالا گاهي كه دلم برايشان تنگ مي شود ، در كمد را باز مي كنم و از همين پايين مي بينمشان . مامان فكر كرده مي تواند موج را توي چفيه محكم گره بزند و زنداني اش كند اما نمي داند كه موج زنداني نمي شود . چون هنوز هم گاهي مي آيد و بابا را عصباني مي كند . دفعه قبل هم كه موج آمد مامان بزرگ كلي اشك ريخت و به من گفت :
– : اينجا نايست عزيزم ، برو اسپند دود كن كه حال بابات خوب بشه .
بعد از دود كردن اسپند وقتي برگشتم ديدم حال بابا خوب شده ولي مامان و مامان بزرگ دوتايي نشسته اند كنار هم و دارند اشك مي ريزند . به نظرم موج از صداي تركيدن دانه هاي اسپند مي ترسد و مي رود . مامان بزرگ همینطور که روی پایش می زد و اشک می ریخت ، به مامانم می گفت : « مگر اینکه آقا امام زمان(عج) بیاید و این سربازهای گمنامش را شفا بدهد . پسرم مثل ماه بود . رشید . بلند قامت . این شکسته بال پسری است که من بزرگ کردم ؟ نذر امام زمانش کردم ؟ می خواستم سرباز گمنام آقا امام زمان(عج) باشد اما نه به این وضع … » و لابه لای هق هق اش صدا می زند : « یا اباصالح به من صبر بده … یا اباصالح کمکم کن … یا ابا صالح … »
سراغ بابا مي روم . دلم برايش تنگ مي شود . مي بينم بابا تند وتند پلك مي زند . سرم را به سرش مي چسبانم و صورتم را به صورتش . ريش بابا صورتم را سوزن سوزن مي كند . خوشم مي آيد . پوست صورتم را با ريش بابا مي خارانم . سرم را كه بيشتر مي چسبانم نوري چشمم را مي زند . تازه مي فهمم انعكاس نور از شيشه پنجره دارد توي چشمهاي بابا مي خورد . چشمهاي بابا سرخ شده اند . سريع عينك آفتابي بابا را از كنار عكسش برمي دارم و روي چشمهايش مي گذارم . بابا نگاهم مي كند . لبخند را توي چشمهايش مي بينم . بابا را مي بوسم و دم گوشش مي گويم : « عاشقتم ! » مثل وقتي كه خودش بعد از چند وقت مي آمد خانه مرا مي بوسيد و دم گوشم يواشكي مي گفت : « عاشقتم ! » مامان براي من و بابا آب پرتقال مي آورد . با خنده مي پرسد : « چه كار مي كني ؟ » و ليوان ِ من را دستم مي دهد . مامان يواش سر بابا را بالا مي آورد و لبه ليوان را به لبهاي بابا مي چسباند . بابا هم مثل من آب پرتقالش را روي پيراهنش مي ريزد . سه تايي مي خنديم . مامان مي خواهد پيراهن بابا را عوض كند كه جيغ ِ كوتاهي مي كشد . نوك تيز ستاره دريايي توي انگشتش فرو مي رود . مامان ستاره را از توي جيب بابا درمي آورد و مي پرسد : « این اینجا چکار می کنه؟ » با ترس به بابا نگاه مي كنم . دوست دارم ميانجيگري كند . با ترس توضيح مي دهم : « بابا از دريا آورده بود . گفتم دوست داره پيشش بمونه . » مامان مهربان مي شود و مي گويد : « اينها تيزند . ممكنه بابا زخمي بشه . نذار توي جيبش ! » مي پرسم :« مثل زخمهاي پشت بابا ؟ » مامان كه يادش مي آيد ، اخم مي كند و مي گويد : « نه ، اونا به خاطر طولاني خوابيدن بابات روي تشك اَن . بابات مرتب بايد جابه جا بشه و از تشك مخصوص استفاده كنه تا زخمهاش خوب بشن . » مي گويم : « ديسك كمرت زياد ميشه ، من هستم . كمك مي دم . » مامان با اندوه مي گويد : « ما نمي تونيم . دكتر مي گه بابات بايد مراقبت ويژه بشه . »
صبح روز بعد دو تا آقاي دكتر با يك ماشين بزرگ مي آيند ملاقات بابا . من و مامان مياييم بيرون . آقاها بابا را روي تختي كه با خودشان آورده اند مي گذارند . كپسول ِ بابا را نمي برند . خودشان توي ماشين يكي بزرگترش را دارند . مامان مثل وقتهايي كه بابا مأموريت مي رفت ، اشك مي ريزد و بابا را از زير آينه قرآن رد مي دهد . ساك كوچكي از لباسهاي بابا را هم بسته است . ستاره دريايي را روي لباسهاي بابا مي گذارم . مي دانم بابا دوست دارد ستاره پيشش بماند . مامان بزرگ هم از راه مي رسد . مامان خبر داده بيايد . مامان بزرگ پشت سر بابا آب مي پاشد . بابا تند وتند پلك مي زند . چشمهايش سرخ شده اند . مي دوم توي خانه . مامان صدايم مي زند . از توي تاقچه ي اتاق بابا عينكش را مي آورم . دكترها مي ايستند . عينك را آرام روي چشمهاي بابا مي نشانم . بابا نگاهم مي كند . لبخند را توي چشمهايش مي بينم . بابا را مي بوسم و دم گوشش مي گويم : « عاشقتم ! » دلم می خواهد بترکد .
مادر بزرگ بغلم می گیرد و دم گوشم می گوید : « نگران نباش عزیزم . توی آسمان ها یکی هست که بدقول نیست. دروغ هم نمیگه . خودش گفته . قول داده آقا امام زمان(عج) را می فرستد . وقتی او بیاید ، تمام سربازانش به احترام او تمام قد می ایستند . دوباره به میدان می آیند و پشت امامشان اقتدا می کنند . باید منتظرش باشیم . منتظرش هستیم . همان روز اولی که بیاید ، بابابی تو هم مثل قبل از در خانه وارد می شود . به آسمان قسم می آید . »
دلم آرام می گیرد . منتظرش می مانم . منتظر اولین روز ظهورش .

 

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.