جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: ریحانه سادات موسوی نسب موسوی نسب

شهرتونلی

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود، یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
یه موش کور بود که زمین رو می کند. برای خودش تونل درست می کرد تا موقع رفت و آمدش نور بهش نخوره و اذیت نشه.
یه روز که داشت تونل می کند تا بره غذا بیاره؛ به پای یه آدمیزاد خورد. ترسید. خواست فرار کنه. اما آدمیزاد اون رو برداشت. موش کور داد می زد:« ولم کن. ولم کن. من خوردنی نیستم. اگه منو بخوری می میری.»
آدمیزاد آدم خوبی بود. بهش گفت:« کی گفته من قراره تو رو بخورم؟ من فقط دیدم بامزه ای خواستم نازت کنم. تازه اش هم، غدا هم بهت میدم.»
آدمیزاد یه بادوم به موش کور داد که بخوره. موش کور بادوم رو خورد. از مزه اش خیلی خوشش اومده بود. به آدمیزاد گفت:« ما موش کورها خیلی با معرفت هستیم. حالا که بهم غذا دادی می خوام برات یه کاری انجام بدم.» همینطوری که داشت لای دندون هاش رو پاک می کرد، گفت:« اصلا بگو این پایین چیکار می کنی؟»
آدمیزاد گفت:« می خوام برم سرزمینم رو پس بگیرم. یه عده اومدند اونجا. خونه و تمام چیزهایی که داشتم رو گرفتند. اونا منو بیرون کردند.»
موش کور که سنی ازش گذشته بود گفت:« آهان! فلسطینی هستی؟ من بهت کمک می کنم تا تونل ات رو به سمت فلسطین بکنی. فقط باید پشت سر من بیای. خب؟ اما باید بهم قول بدی بعدش یه عالمه بادوم بهم بدی که برای بچه هام ببرم بخورند.»
آدمیزاد هم قبول کرد. اونا زمین رو کندند و کندند تا به شهر قدس رسیدند. موش کور که بینی خیلی قوی داشت و می فهمید کجا خلوت تره؛ وقتی به جای خوب و خلوتی رسیدند گفت: «حالا باید بالا رو بکنیم و بریم بالا.» وقتی اونا به بالا رسیدند مسجد قدس مشخص بود. و اون رو می دیدند. آدمیزاد آهی کشید و گفت:« موش کور جون! میشه کمکم کنی یه خورده دیگه تونل بسازیم؟ آدم های زیادی هستند که مثل من خونه شون رو از دست دادند.
موش کور گفت:« من هر روز باید کار کنم. دنبال غذا بگردم . وقت ندارم بیام با تو تلف کنم.»
آدمیزاد گفت:« من بهت غذا میدم. بیا و خوبی کن. به ما کمک کن.»
موش کور که دید اگه بهش کمک کنه کلی غذای خوب بهش می دهند قبول کرد. ولی گفت:« من که کمکت می کنم. اما راستش رو بخوای یکی دیگه باید بهت کمک کنه.»
آدمیزاد گفت:« کی؟»
موش کور گفت:« یه آقایی هست که خدا اون رو ازتون مخفی کرده تا بتونه از دست شماها زنده بمونه. اگه از ته قلبت کمک بخوای بهتر از منم کمکت میکنه.»
موش کور خانواده اش رو هم آورد تا کارشون زودتر تموم بشه. اون ها هرروز با همدیگه کلی تونل می کندند تا راه های زیرزمینی زیادی درست کنند. برای پس گرفتن فلسطین آماده می شدند. وقتی که یه شهرتونلی درست کردند، موش کور به آدمیزاد گفت:« من شنیدم که می خواهید عملیاتتون رو شروع کنید. من و بچه هام دیگه باید بریم. امیدوارم موفق بشوید. فردا هفت اکتبر روز مهمی میشه.»

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.