جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: سهیلا سپهری

عمو زنجیر باف

عمو زنجیر باف
ـ دختر جون بلند شو برو. می خوام در رو ببندم.
دخترک زانوانش را بغل گرفت و گفت:
ـ خب نذریم رو بده تا برم!
ـ والله به پیر به پیغمبر اینجا نذری نمیدن. نذری می خوای برو دم مسجد. امروز اونجا حتماً نذری میدن.
ـ پس اون آقا چرا گفت بیام اینجا؟
کلافه نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
ـ من چه می دونم. لابد آدرس رو اشتباه داده.
ـ نخیرم. شما اشتباه می کنی. اون آقا هیچ وقت اشتباه نمی کنه.
نمی دانستم از دست این دخترک سمج شیرین زبان چه کار کنم. با اینکه چهره ای رنگ پریده و بیمارگونه داشت اما به دل می نشست. دلم نمی آمد با او تندی کنم اما حسابی دیرم شده بود. خم شدم و دستان کوچکش را گرفتم و گفتم:
ـ ببین دخترم! من الان یه کار مهم دارم. بذار امروز من برم و به کارم برسم، در عوض یه روز دیگه بیا من یه چلوکباب مشدی مهمونت می کنم. باشه؟
دخترک نگاهی به حیاط سوت و کور انداخت و بالاخره خودش را از جلوی در کنار کشید. اما بغض کرد و گفت:
ـ یعنی راست راستکی اینجا نذری ندارید؟
ـ نه به والله. اصلاً می خوای بهت پول بدم بری هر چی دوست داری بخری؟
ـ نه! من پول نمی خوام. میخوام حالم خوب بشه. اون آقا گفت اگه از نذری شما بخورم مریضیم خوب میشه.
پوفی کردم و گفتم:
ـ من که نمی فهمم تو چی میگی.
صدای زنگ موبایلم آمد. حتماً مهندس بود. از بس دیر کرده بودم زنگ زده بود. تلفن را جواب دادم و به جای صدای مهندس صدای خواهرم در گوشم نشست:
ـ سلام داداش. خوبی؟ صبحت بخیر.
ـ سلام آبجی. ممنونم. شما خوبی؟ علی آقا و بچه ها خوبن؟
ـ همه خوبن. سلام دارن.
متوجه شدم که کلمات را تند و با عجله ادا می کند. پرسیدم:
ـ خیر باشه اول صبحی. چیزی شده؟
ـ نگران نشو. فقط زنگ زدم ببینم شما گاز دارید؟
با تعجب پرسیدم:
ـ گاز؟ چه گازی؟
ـ گاز دیگه. گاز شهری.
ـ تا چند دقیقه پیش که خونه بودم داشتیم. چطور؟
خواهرم آهی کشید و گفت:
ـ گاز بلوک ما رو از صبح قطع کردند.
زمزمه کردم:
ـ چرا؟
ـ دقیق نمی دونم والا. گویا لوله های یکی از واحدها نشتی داره. از ادارۀ گاز اومدن و میگن تا اون درست نشه باید گاز قطع باشه. میگن خطرناکه.
ـ خب راست میگن. شما هم نمونید اونجا. پاشو دست بچه ها رو بگیر بیایید اینجا.
ـ آخه نمیشه. پس نذرم رو چی کار کنم؟
نگاهم روی دخترکی که به دهان من زل زده بود نشست. روسری کوچکش کمی عقب رفته بود و سر تاسش مشخص بود. دلم لرزید. چطور دلشان آمده بود موهای دخترک را بتراشند؟ حواسم از حرفهای آخرخواهرم پرت شده بود. گفتم:
ـ ببخشید آبجی. چی گفتی؟ یه لحظه نشنیدم.
ـ نذریم دیگه. یادت نیست؟ بعد از عمل اشکان هر سال نیمۀ شعبان نذری میدم دیگه.
از فراموشی ام خجالت زده شدم. خواهرم بعد از اینکه عمل پیوند مغز استخوان پسرش اشکان با موفقیت انجام شد، هر سال در روز میلاد حضرت مهدی غذایی تهیه می کرد و به مرکز کودکان سرطانی می فرستاد. او ادامه داد:
ـ گفتم اگه راضی باشی امسال نذرم رو اونجا بپزم. به دلم نیست عقب بیفته.
دخترک که نگاه خیرۀ مرا دیده بود، روسری اش را جلو کشید و گره اش را زیر چانه اش محکم کرد. دوباره بی حواس پرسیدم:
ـ کجا؟
خواهرم مکثی کرد و گفت:
ـ اگه راضی نیستی ولش کن. می برم خونۀ مادر علی می پزم.
خیره به دخترک گفتم:
ـ ببخشید آبجی. تو رو خدا به دل نگیر. اینجا یه گربۀ ملوس هست که حواسم رو پرت می کنه. اینجا خونۀ خودته. اجازه گرفتن نمی خواد که. همه چی هم خونه هست. می خوای اصلاً خودم بمونم کمکت؟
رضایت در صدایش نشست و گفت:
ـ خدا خیرت بده. نه! علی هست. شما برو به کارت برس.
گفتم:
ـ حیف امروز یه قرار مهم دارم وگرنه خودم هم می موندم کمک می کردم.
خواهرم تشکری کرد و تلفن را قطع نمود. قرار شد من کلید را به یکی از همسایه ها بسپارم و بعد به او خبر بدهم. در کیفم دنبال دسته کلیدم بودم که دیدم دخترک هنوز همانجا ایستاده. نگاهم با دقت بیشتری صورتش را کاوید. صورتش مهتابی و بی رنگ بود. انگار حتی یک قطره خون در رگهایش وجود ندارد. هاله ای سیاه و کبود دور چشمهایش را احاطه کرده بود و مژه و ابروهایش یکی در میان ریخته بودند. موهایش هم که… چهرۀ این دختر چقدر شبیه آن روزهای اشکان بود. همان روزهای غمباری که دکترها از زنده ماندنش دست شسته و به خدا و معجزه حواله اش داده بودند. یعنی این دختر هم … .
فوراً ادامۀ جمله را در ذهنم خط زدم. از تکرار آن اسم نحس حتی در ذهنم نیز بیزار بودم. این دختر برای تحمل رنجهای آن بیماری مخوف خیلی کوچک بود. جلو رفتم و در آغوشش گرفتم. گونۀ ماتش را بوسیدم و گفتم:
ـ هوای سرد برای مریضیت خوب نیست. بهتره زودتر بری خونه.
دخترک که انگار دیگر دست از لجبازی برداشته بود، سرش را به معنای موافقت تکان داد. از او جدا شدم و گفتم:
ـ عمو رو ببخش که نذری نداشت بهت بده.
دخترک راهش را کشید و رفت. خیره به قدمهای نامتعادش بودم و نگران حالش. نمی دانم چه کسی سر به سر بچۀ بیچاره گذاشته و برای نذری آدرس خانۀ مرا داده بود. شاید هم اشتباه کرده بود. کم نبودند کسانی که در چنین روزی نذری و اطعام داشتند. کاش واقعاً امروز در این خانه بساط نذری بر پا بود و می توانستم دل دخترک را شاد کنم و دست خالی راهی اش نکنم اما حیف … .
نگاهم به کلید توی دستم افتاد. باید آن را به یکی از همسایه ها می دادم تا وقتی خواهرم با بساط نذری اش … بساط نذری اش … کلمات آخر ذهنم پتک شدند و بر سرم فرود آمدند. دخترک راه را درست آمده بود. امروز در این خانه بساط نذری بر پا بود اما من دیر فهمیده بودم. پس آن آقا همانی که به دخترک آدرس اینجا را داده بود از کجا فهمیده بود؟ علم غیب داشت؟
فکر کردن در این مورد را برای بعد گذاشتم. فعلاً باید دخترک را بر می گرداندم. نگاهم را به انتهای کوچه دادم. اثری از دخترک نبود. چه زود رفته بود. زمزمه کردم:
ـ کاش نمی رفتی.
ـ ناراحت نباش عمو. من اینجام.
با صدای کودکانه اش از جا پریدم و کلید از دستم رها شد. دخترک خم شد و دسته کلید را برداشت. روی زانو نشستم و گفتم:
ـ چقدر خوب شد که برگشتی عمو جون.
دخترک سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
ـ اون آقا نذاشت برم. گفت برگرد. عمو داره دنبالت می گرده و خیلی ناراحته که تو رفتی. حالا که برگشتم، بهم نذری میدی عمو؟
همۀ حرفهای دخترک درست بود اما یک چیزی این وسط با عقل جور در نمی آمد. آن آقا که بود که از همه چیز من و این خانه خبر داشت حتی قبل از آنکه خودم بدانم؟ باید از دخترک می پرسیدم اما کلمات از ذهنم فرار کرده بودند. با لکنت پرسیدم:
ـ دخترم؟ اون آقا … ؟ همون که بهت گفت بیای اینجا …؟ می شناسیش؟ اسمش رو می دونی؟
دخترک با خوشحالی سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
ـ آره! دوست داری تو هم ببینیش؟ اسمش مهدیِ. اوناهاش. اونجا وایستاده.
و بعد برای به قول خودش آقا دست تکان داد. مسیر اشاره اش را گرفتم اما به سرابی از یک کوچۀ خالی رسیدم. به جز من و دخترک کسی در آن کوچه نبود. حتی پرنده هم پر نمی زد اما رایحۀ خوش عجیبی در کوچه پر شده بود. دم بلندی از هوای اطراف گرفتم و دست در دست دخترک به طرف خانه به راه افتادم. با بودن او دیگر نیازی نبود کلید را به کسی بسپارم. کمی از خوراکی های بچه ها در یخچال باقی مانده بود اما با توجه به بیماری اش ترسیدم برایش مضرر باشد. مقداری میوه برایش آوردم و یک صندلی محکم پای آیفون تصویری گذاشتم و گفتم:
ـ الان عکش خواهرم رو نشونت می دم. هر وقت زنگ زد آروم برو بالای صندلی و این دکمه رو بزن.
دخترک که انگار سالهاست مرا می شناسد، روسری اش را باز کرد و روی دستۀ صندلی گذاشت. با لبخند چشمی گفت و پرسید:
ـ عمو؟ اشکان هم میاد؟
دهانم از حرفش باز ماند. من هنوز ماجراهای قبل را هضم نکرده بود و دخترک هر دم برگی جدید رو می کرد. پرسیدم:
ـ مگه تو اشکان رو می شناسی؟
دخترک شانه ای بالا انداخت و گفت:
ـ نه! نمی شناسم.
ـ پس اسمشو از کجا می دونی؟
ـ همون آقا اسمش رو گفت. گفت تو هم خوب میشی و مثل اشکان مو درمیاری. راست میگه عمو؟ من هم مو درمیارم؟
خم شدم و سر بی مویش را بوسیدم و گفتم:
ـ اگه اون آقا گفته حتماً راست گفته. ان شاء الله تو هم مثل اشکان مو درمیاری. موهای قشنگ. بعد تو میشی گیس گلابتون، من هم عمو زنجیر باف و موهات رو می بافم و می اندازم پشت کوه.

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.