بسم الله الرحمن الرحیم
فانوس
«امام زمان عبدالکریم را انتخاب کردند تا در هر گوشه و کنار به کمک مستمندان، فقیران و یتیمان برود. او نماینده امام زمان شد. انتخاب شد برای یاری آن حضرت.»
این حرف ها را امام جماعت مدرسه گفت که عبدالکریم جوان بیمار بوده و با عنایت امام زمان در مسجد مقدس جمکران شفا میابد. او در حالت خواب و بیداری امام زمان را میبیند.
عماد شب تا صبح از فکر عبدلکریم بیرون نرفت .
-کاش من هم می توانستم یار امام زمان باشم.
– کاش امام زمان مرا هم انتخاب می کرد تا یارشان باشم.
– کاش من یار امام زمان می شدم.
تا صبح این حرف ها در سرش رفت و آمد کرد.
صبح با چشمان خواب آلود و تنی خسته به سوی شهر راهی شد . باید به مدرسه میرفت. روستایشان مدرسه نداشت. راه روستا سخت و خطرناک بود. روستایی دور افتاده و مدرسه ای که داخل شهر بود. خیلی از بچه های روستا سواد خواندن و نوشتن نداشتند. آنها بخاطر مسیر طولانی و راه سختی که روستا داشت به مدرسه نمی رفتند؛ اما عماد درس خواندن را بسیار دوست داشت و می خواست در آینده فرد مهمی شود . این آرزوی مادر خدابیامرزش هم بود. او این سختی را به جان می خرید و هر روز از روستا تا شهر می رفت. بعد از نماز صبح هنوز هوا تاریک بود که راهی شهر می شد. تا سر جاده راه زیادی بود. از آن جا هم اگر ماشینی رد می شد و عماد را به مدرسه می رساند می توانست خود را به کلاس برساند. عصر هم دم غروب به خانه برمی گشت. همان وقتی که پدر گوسفندان را از چرا می آورد. عماد گله را تحویل می گرفت. به طویله ای که آماده کرده بود میبرد. اسب پدر را تیمار می کرد. غذای سگ نگهبان را می داد و اگر گاوی گوسفندی نیاز به دوشیدن داشت شیرش را می دوشید .
عماد آن روز در مدرسه همه را در فکر بود. در فکر اینکه چگونه می تواند یار امام زمان شود؟ چگونه می تواند آقا را ببیند و آقا او را انتخاب کنند. باید راهی پیدا می کرد. غروب که به روستا برگشت مانند روزهای قبل مشغول کار شد ولی لحظه ای از فکر بیرون نمی رفت. آخر شب بود که فکری به ذهنش رسید چراغ فانوس را بر داشت. فصل پاییز بود و هوا داشت کم کم سرد می شد. به سر جاده رفت. فانوس را به درخت باریکه راه جاده آویزان کرد. او می دانست که امام زمان از همه چیز آگاه است. او می دانست که امام زمان می داند که او دوست دارد یار او باشد . او دوست دارد که امام زمان او را انتخاب کنند تا یاریش کند. ولی باید حرکتی از خودش نشان می داد.او نذر کرد تا وقتی که امام زمان را ببیند و او را انتخاب کنند هر شب فانوسی را سر جاده بگذارد. شبها فانوس را لب جاده میبرد و صبح که می خواست به مدرسه برود فانوس را خاموش و در جایی پنهان میکرد. غروب که از مدرسه باز میگشت فانوس را با خود به خانه میبرد تا تمیز کند و نفت و فتیله اش را برای شب آما ه کند .پدر به این کار عماد اعتراض کرد . عماد همانطور ژاکتش را میپوشید، گفت:« نمیتونستم بشینم و دست روی دست بگذارم. باید کاری میکردم.»
پدر گفت:« این کار بیهوده هست. راه بهتری باید پیدا کنی.
عماد فانوس را برداشت و گفت: « نذر کردم دیگر، مثل نذرهایی که مامان میکرد نذر کردم هر شب فانوس ببرم و بذارم لب جاده.»
پدر شانه هایش را بالا انداخت و سری تکان داد.یکماه گذشت.هوا رو به سردی میرفت . کم کم اهالی روستا از این کار عماد باخبر شدند. برخی او را مسخره میکردند. بعضی از مردم هم به او لقب دیوانه دادند، اما او هنوز ناامید نشده بود. در طول این مدت سعی می کرد کارهای دیگری هم انجام دهد . او هر کاری که از دستش بر می آمد برای اهالی روستا و حتی دوستانش در مدرسه انجام میداد. چون او خوب می دانست که امام زمان کمک کردن به دیگران را دوست دارد، حتی کارهای کوچک را. باید خودی نشان میداد تا مورد توجه امام زمان قرار گیرد. خیلی دوست داشت عبدالکریم را ببیند؛ اما او نه عبدالکریم را می شناخت و نه حتی می دانست کجا زندگی می کند.
زخم زبان مردم روز به روز بیشتر میشد و قلب کوچکش را آزرده می کرد.
فصل برق و سرما رسیده بود. آن روز برف به شدت میبارید و آسمان و زمین و درختان همه سفید پوش شده بودند. عماد در همان برف و بوران فانوس به دست خود را به سر جاده رساند. فانوس را روشن کرد. به شاخه درخت آویزان کرد و راهی خانه شد. هوا بسیار سرد بود و سوز سردی به تنش فرو میرفت. کاپشن و شال و کلاه هم جوابگوی آن سرما نبود. بجز عماد هیچ کسی آن وقت شب از خانه اش بیرون نبود. اآن شب عماد سرمای شدیدی خورد و بیمار شد. صبح آن روز نتوانست به مدرسه برود . دو شبانه روز در تب میسوخت و بی هوش بود. پدر لحظهای نتوانست او را تنها بگذارد و از او پرستاری میکرد. صبح روز سوم کمی حالش بهتر شد؛ اما از اینکه نتوانسته بود نذرش را ادا کند بسیار غمگین و تا امید شده بود. به سمت مدرسه راهی شد. نگاهی به فانوس انداخت. فانوس خاموش بود. انگار چراغ زندگیش خاموش شده باشد. فانوس را به گوشه ای پرت کرد و راهی مدرسه شد. خیلی غمگین بود و بسیار ناامید. با خود می گفت:« من لیاقت یاری امام را ندارم . امام قرار نیست من را انتخاب کند.» آن روز تا غروب آه کشید و غصه خوردن. غروب در راه برگشت، فانوس را برداشت و به خانه آمد. تصمیم گرفت دیگر فانوس را به سر جاده نبرد. سرگرم مشق و درس شد. پاسی از شب گذشته بود. دو ساعت از قرار رفتم هر شب گذشت. اما او دیگر خیال رفتن به سر جاده را نداشت .نگاهی به ساعت روی دیوار کرد و نگاهی به پدر که لحاف کرسی را تا روی سینه اش بالا کشیده بود و داشت با چرتکه حساب و کتاب میکرد. زمستان ها زندگی در روستا سخت تر میشد و باید خیلی مراقب بودند تا پول من نیاورند وگرنه کشته میماندند. دلش تنگ شد. نباید این قدر زود جا می زد. تمام مسخره ها و دل شکستن ها و حرف های مردم روستا پیش چشمش رژه رفت و ناامید ناامید و ناامیدتر می شد. با نگاه به پدر، بیاد حمایت اودر برابر روستاییان افتاد. یک لحظه به خودش آمد و گفت:« نه من نباید کم بیاورم من این قدر اصرار میکنم و این قدر خوبی می کنم تا امام زمان مرا بپذیرد .» پدر نگاهی به او انداخت. تا آمد صدایش کند، عماد بلند شد. هوا به شدت سرد بود. بارش برف تمام شده بود، ولی هوا به شدت سوز داشت و کوچه ها و جاده یخ بندان شده بود. چندین بار تا سر جاده روی برفهای یخ زده سر خورد و کم مانده بود که فانوس از دستش بیوفتد و نفت هایش بریزد. اما با توکل و توسل به سر جاده رسید .فانوس را به درخت آویزان کرد و کمی این طرف آن طرف را نگاه کرد . خواست راهش را در پیش بگیرد و برگردد که متوجه شد جیبش خالیست و چراغ قوه کوچکش نیست . بدون چراغ قوه خیلی خاطر داشت. کمی از باریکه جاده را در پیش گرفت. همه جا ظلمات بود و فقط زوزه گرگ به گوش میرسید. هم میترسید و هم دلش شکسته بود. امیدش ناامید شد. از یاس و نا امیدی به گریه افتاد. دستانش می لرزید. اشک هایش روی گونه هایش می بست و مثل مروارید روی گونه هایش سر می خوردند و روی دستکشش یخ می زد. نمی دانست چه کار کند. فانوس را برداشت تا برگردد. همه چیز برایش تمام شده بود. ناگهان از دور چراغ ماشینی توجهش را جلب کرد. ماشین چند بار چراغ زد ولی عماد توجهی نکرد و به راه خودش ادامه داد. ماشین سرعتش را زیاد کرد و چراغش را با سرعت بیشتری خاموش و روشن کرد. عماد ایستاد. دوباره تصمیم گرفت پا به فرار بگذارد اما در این یخ بندان زیاد نمیتوانست دور شود. تصمیم گرفت پنهان شود ولی دیگر دیر شده بود و ماشین جلوی پایش ترمز کرد. شروع کرد به صحبت کردن با امام زمان.« من چند ماه است به عشق شما این جا میام آقا. ولی انگار لیاقت همراهی و یاری و انتخاب شما را ندارم، اما کمکم کنید کمکم کنید من تنها فرزند پدرم هستم. اگر اتفاقی برام بیوفته بابام دق میکنه. مبادا آسیبی به من برسه. خدایا به خاطر پدر م. یا امام زمان به خاطر پدرم مرا حفظ کنید. مردی از ماشین پیاده شده بود و او همچنان زیر لب دعا میخواند و حرف میزد. مرد کلاه پشمی به سر داشت و شال گردنی تا روی دماغش پوشانده بود فقط چشم هایش پیدا بود.
نفسش داشت بند می آمد . به دستان مرد نگاه کرد. دستکش های پشمی پوشیده بود ؛ ولی چیزی در دستش نبود . کمی دلش آرام شد. باز ترسید .چند قدم به عقب برداشت. مرد آرام آرام جلو رفت. عماد با صدایی لرزان گفت:« ببخشید آقا شما کی هستید؟ با من چی کار دارید؟» مرد کمی از شالش را از روی صورتش پایین کشید پیرمرد محاسن سفیدی بود که شالش را پایین کشید. عماد فانوس را بالا آورد. پیرمرد محاسن سفیدی که چشم هایش از مهربانی برق می زد، به چشمانش خیره شده بود. دلش آرام شد و این بار پرسید:« کمکی از دستم بر میاد براتون انجام بدم ؟»
مرد گفت:« این جا روستای ده غار است ؟»
عماد سری تکان داد و متعجب پرسید:« شما کی هستید؟ توی روستای ما چکار دارید؟ توی روستای ما هیچ وقت غریبه نمیاد. پیرمرد لبخندی زد و گفت:« آشنا هستم. مدتی است به روستای ده غار رفت و آمد میکنم. میخوام برم به روستای شما . تو کجا می خوای بری؟»
هر دو سوار ماشین شدند. پدر پشت پنجره با چشمانی منتظر ،انتظار عماد را میکشید که با دیدن ماشین آنهم در این وقت شب، متعجب هم شد. هوا سرد بود و با تعارف پدر پیرمرد مهمان آنها شد.
پیرمردی با موهای سفید و محاسن سفید و شالی بر کمر بسته ، عجیب و مشکوک میزد؛ اما چهره اش مهربان و مورد اعتماد بود.
پدر سینی چای را جلوی پیرمرد گذاشت. روبرویش نشست. یک استکان چای داغ کمرباریک جلوی پیرمرد گذاشت و پرسید:« ظاهرا راه بلد هستید. از این جاده آن هم در این نصف شب و در این برف کمتر کسی می تواند عبور کند. البته هیچ کس نمی تواند و شما ظاهراً به راحتی مسیر را تا این جا آمده اید .»
مرد این پا و آن پا کرد .یک قلوب از چاییش فورت کشید و با اکراه گفت:« چند باری آمده ام.»
پدر گفت:« اما نه این جور که شما آمده اید و پسرم می گوید بیش از چند بار آمده اید.«
مرد انگار خلع سلاح شده بود سرش را پایین انداخت و گفت من مامورم.ماموریت داشتم. مدت چند سالی است به روستاها سر می زنیم . در روستاهای مختلف، مستمندان و و فقرا را شناسایی میکنیم و هر از چندگاهی کمکی به آن می رسانیم.
پدر باز پرسید: « چطور سر از اینجا درآوردید؟»
پیرمرد چایی دوم را هم خورد و گفت:« چند سالی است در این جاده ها رفت و آمد می کنم ، اما تا باحال این روستا را نه دیده بودم و نه شنیدم بودم تا اینکه چند ماه قبل شبی که از این جا عبور می کردم چراغی توجهم را جلب کرد. فکر کردم کسی در شب در جا ه مانده است. ایستادم. از ماشین پیاده شدم . کسی نبود. یک بیراهه، راه باریک توجهم را جلب کرد.بیراهه ای بود باریکه راه و معلوم بود که راه سختی دارد. شب اول به بیراهه آمدم. جاده خیلی سخت بود . با سختی جاده را طی کردم و به روستا رسیدم. دیدم این جت هیچ خبری از ماشین و وسیله نقلیه نبود. بناچار ماشین را در جایی پنهان کردم و روز بعد به عنوان کسی که می خواهد ملکی بخرد، چند جایی تحقیق کردم و متوجه شدم این جا ماشین نمی آید مگر به ضرورت و مسیر صعب العبوری و سختی دارد. از آنجا هم که کار ما باید مخفیانه باشد، از آن موقع بیشتر هر شب از این جاده عبور می کنم و چند شب یکبار هم به اینجا هم سری میزنم اما هیچ وقت بدون فانوس نتوانستم مسیر را پیدا کنم. حتی روز. دو سه شب قبل که نوبت به روستای شما رسیده بود، آمدم؛ ولی چراغ را نیافتم . با خود گفتم خب دیگر مسیر را می دانم .رفتم به روستای نزدیک و روز برگشتم. هر چه نگاه کردم جاده را پیدا نکردم. امشب هم وقتی از دور متوجه شدم که پسرکی فانوس را برداشته و دارد میرود که با چراغ زدن های من بالاخره ایستاد و حالا هم در خدمت شما هستیم . پدر چشمانش را پر از اشک کرد. نگاهی به من کرد و ماجرای من را برای آن پیرمرد تعریف کرد. پیرمرد دستی بر محاسنش کشید و دستی بر شانه من زد. اشک از چشمانش سرازیر شد. شی ای از داخل کیف چرمی اش درآورد و به سینه عماد ، درست روی قلبش زد . روی آن نوشته شده بود یار مهدی. عماد هاج و واج به پیرمرد نگاه میکرد.پیرمرد عماد را در آغوش کشید . دهان به گوشش نزدیک کرد و گفت: « مطمئن باش تو از همان شب که چراغ راه برای من گذاشتی انتخاب شدی. من عبدالکریم هستم.»