داستان کوتاه : مادرم پا به ماه است
با جواد از مدرسه می آییم. سر ظهر است. خورشید وسط آسمان ایستاده است. سر و صورتم خیس عرق شده است. عرق روی صورتم را با دستمال بر می دارم. به کوچه که می رسیم از زیر سایه باریک کنار دیوار حرکت می کنیم، به در و دیوار پرچم سیاه چسبانده اند. جواد پشت سرم راه می آید. از من می پرسد،
رضا فردا فوتبال می آیی؟
می گویم، نه این روزها سرمان خیلی شلوغ است. مادرم پا به ماه است. پدرم هم باید وسایل و لباس های بچه را تهیه کند. تازه حلیم روز عاشورا هم هست.من هم که بعد از ظهرها هم که خانه هستم باید بشوم عصای دست مادرم.
به سر کوچه مان که می رسیم از جواد خداحافظی می کنم و شروع می کنم به دویدن. توی هوای گرم دویدن می چسبد. مخصوصا اگر لباس مشکی هم پوشیده باشی. به خانه می رسم. یک راست می روم سراغ شیر آب حیاط، تا سر و صورت و پاهایم را بشویم. شیر آب را باز می کنم،
ای بخشکی شانس
آب باز هم قطع است. مادرم را صدا می زنم تا برایم آب بیاورد. یادم می افتد که او حامله است. تندی حرفم را پس می گیرم. می گویم
هیچی مامان، با شما نبودم .
پابرهنه می روم و زیر سایه درخت آلبالو می نشینم. چند تا دبه ی پر از آب کنار دیوار هست. پاهایم را می کنم توی باغچه و آب یکیشان را خالی می کنم روی پاهایم. و دبه خالی را پرت می کنم سر جای اولش. می روم توی خانه، تلوزیون روشن است. مادرم دارد سمت خدا می بیند. کنارش دراز می کشم و سرم را می گذارم روی پایش. دستم را می گذارم روی شکم جلو آمده اش. خوابم می برد. بیدار که می شوم. سرم روی بالشت سرمه ای رنگ است. صدای پدرم را می شنوم که دارد با آمدم حرف می زند. بلند می شوم و می روم توی اتاق. سلام می کنم. کف اتاق پر است از وسایل.
پدرم می گوید، وسایل و لباس بچه را کامل خریده . وسایل حلیم را هم گذاشته توی حیاط.
یک شلوار سرمه ای رنگ هم برای من خریده است. شلوار را از دستش می گیرم. می چسباندم روی پاهایم. اندازه ام است. با پدرم می رویم توی حیاط و خرید های حلیم را می آوریم داخل خانه. پدرم امسال بلغور پاک شده خریده. خیلی هم خوب است. گوشت مرغ و قلمه هم هست. زنگ خانه به صدا در می آید، خاله ام است. به موقع آمده. می آید تو و زود آستین بالا می زند. قلمه ها را می گذارد روی اجاق گاز. من هم کمکش می کنم.
پنج روز می گذرد. شب عاشورا دیگ را بار می گذاریم. مهمان ها هم یکی یکی می آیند. پانزده نفری میشویم. با خودم می گویم، امسال سر حلیم باید زورم را بیشتر بزنم و جور مادرم را بکشم. جواد هم می آید. جواد را که می بینم جان می گیرم و دستم به کار بیشتر می رود.
دور دیگ حرف بچه پیش می آید. از من می پرسند که دارم بچه مادرم پسر باشد یا دختر. من هم که از قبل جوابم را آماده کرده ام، می گویم،
فرقی نمی کند، فقط سالم باشد. مادرم که حرفم را می شنود، ماچم می کند. جواد هم نطقش باز می شود و می گوید؛
اگر پسر شد اسمش را می گذاریم حسین و اگر دختر شد زینب.
صبح می شود. حلیم جا افتاده. همسایه ها جلوی در ایستاده اند و حلیم می خواهند. با جواد ظرف ها را می گیریم و دوان دوان می بریم کنار دیگ. ظرف ها که از حلیم پر می شود پاورچین پاورچین تا جلوی در کوچه می بریم و می دهیم به صاحبانشان. توی راه به شکم مادرم نگاه می کنم. بزرگتر از همیشه به نظر می رسد. دوست دارم دوباره سرم را روی پاهای مادرم بگذارم و با برادر و یا خواهر کوچکترم صحبت کنم.
حلیم که تمام می شود، مردهای فامیل ظرف ها را می شویند و تکیه می دهند به دیوار حیاط تا خشک شوند. همه مهمان ها می روند به خانه هایشان. جواد هم می رود. سریع می روم توی اتاق و لباس هایم را که کثیف شده اند را عوض می کنم. شلوار سرمه ای رنگی را که پدرم تازه برایم خریده بود را می پوشم. زیپ شلواری هم نخریده و نپوشیده خراب می شود. مادرم نمی تواند درستش کند و با یک سنجاق کارم را راه می اندازد.
زنجیر شلخته ام را بر می دارم و کفش،هایم می پوشم و به راه می افتم. توی دسته زنجیر زنی دنبال جواد می گردم. خبری از او نیست. قرار بود بیاید. داخل صف می شوم و کنار بچه های دیگر شروع می منم به زنجیر زدن. هوا خیلی گرم است. دو مرد گوسفندی را قربانی می کنند. خون گوسفند می پاشد و شلوار نازنینم کثیف می شود. نزدیک ظهر می شود. هوا خیلی گرم است، خیلی خسته شده ام. توی صف زنجیرزنی، روی پنجه هایم می ایستم تا ببینم چقدر مانده که دسته برسد به میدان امام خمینی.
تابلوی آبی رنگ میدان امام خمینی را دارم می بینم که زنجیر یکی از پسرها محکم می خورد توی صورتم. درد تمام وجودم را برمی دارد. از دسته خارج می شوم. دسته زنجیر را می گذارم توی جیب شلوارم. این کار را از بچه های دیگر یاد گرفته ام. هزار تومان از توی جیبم بیرون می آورم و می دهم به گهواره حضرت علی اصغر. عوضش یک سیب قرمز می گیرم و بگ پارچه سبز رنگ.
می رسم به میدان امام خمینی. از خیابان پشتی راه می افتم به_ سمت مسجد محله مان. خیابان خیلی شلوغ است. هزار تا آدم هست و یکی دو تا وانت. آدم می ترسد پشت سرش را نگاه کند. مردم تا کله سپار وانت ها می شوند و تا یک جاهایی می روند. وانتی آبی رنگ نزدیک من ترمز می زند و دو نفر می پرند پایین. من هم زرنگی می کنم و دستم را از پشت میله های وانت می گیرم و پشت وانت می ایستم. توی یکی از دست هایم سیب هست و دست دیگرم را از وانت گرفتم. وانت در خیابان فرعی شتاب گرفته است. پاهایم از سپر ماشین در می رود و آویزان می شود. دستم را ول می کنم. زانوهایم روی آسفالت داغ خیابانی خورند. سرعتم کمتر از سرعت وانت نیست. لحظه ای بعد وانت آبی،رنگ را هم دیگر،نمی بینم. شلوارم از زانوها پاره شده اند. اما خون نمی آید. نه اثری،از،سیب سرخم هست و نه زنجیر داغونم. صورتم خیس،عرق شده است. تازه شده ام مثل زنجیرم. قلبم می،خواهد از دهنم بزند بیرون. احساس ضعف می کنم. می خواهم وا بروم. انگار آخر دنیاست. یکهو نسیم خنکی می خورد به صورتم. بوی خوشی خیابان را پر میکند. کمی جان می گیرم. مردی با چهره ای آرام و زیبا و ریش نسبتا بلند، دست روی شانه ام می گذارد. دستم را می گیرد و از زمین بلندم می کند. هیچ حرفی نمی توانم بزنم. از داخل کیسه اش یک قرص نان بیرون می آورد و با یک بطری آب می دهد به دستم. کمی از آن نان را داخل دهانم می گذارم. خم می شوم و دستی به روی زانوهایم می کشم. سرم را زود بلند می کنم. دور تا دورم را نگاه می کند. نه از آن مرد خبری هست و نه از کس دیگری. می زنم زیر گریه. تا می توانم گریه می کنم. اما آرام نمی شوم. راه می افتم به سمت مسجد محله مان. غلغله است. می خواهم بروم توی حیاط مسجد و برای مادرم غذای نذری بگیرم. با این سر و وضع، روی مسجد رفتن ندارم. با چانه آویزان مسیرم را کج می کنم به سمت خانه. سر کوچه مان یک ماشین ایستاده و غذای نذری پخش می کند. نزدیک ماشین می شوم و هاج هاج نگاه می کنم.
مردی که غذا ها را پخش می،کند بر،اندازم می کند. و یک پلاستیک پر از غذا می دهد به دستم. به در خانه که می رسم هیچ کس در را باز نمی کند. می روم توی خانه و از شدت خستگی. زیر سایه درخت آلبالو حیاط لم می دهم. خوابم می برد. آن مرد، را در خواب می بینم. …..
با زبان گلایه اسم او را می پرسم.
او لبخند می زند و می گوید:
من صاحب تو هستم، از دست من ناراحت نباش.
آن لحظه که تو را در خیابان تنها گذاشتم، بچه های دیگری مثل تو در تمام دنیا به کمک من احتیاج داشتند و من مشتاقانه به سویشان رفتم…..
به آسمان نگاه می کنم. چند تا گنجشک هم از لابلای شاخه های درخت آلبالو می پرند و می روند. ساعت ده صبح شده، با خودم می گویم؛ یعنی یک روز است که اینجا خوابیده ام!؟
مدرسه ام دیر شده اما عین خیالم نیست. باز هم کسی خانه نیست. لباس هایم را که عوض می کنم، خاله ام پیدایش می شود.
می گوید: غذاهایی را که گذاشته بودی توی کوچه پشت در، بردمشان بیمارستان. از مدرسه هم اجازه ات را گرفته ام.
ساک بچه را جمع می کند. راه می افتیم به سمت بیمارستان.
محسن کلهر از همدان
شماره تماس: 09189167842
09306247171
داستان