جهت ثبت امتیاز وارد سایت شوید:

نویسنده: زهرا علیدوستی

سفره‌های آجری رنگ

در دل سبز سفره‌ی افطار
نان و سبزی و ماست می‌چینم،
آب… یا دوغ یا که نوشابه…
پسرم هرچه خواست، می‌چینم

پسرم با زبان روزه، سراغ
از فسنجان و دلمه می‌گیرد
تا صدای اذان بلند شود،
با ولع تند لقمه می‌گیرد!

من ولی مات! محو دیدن او
مملو از اشک می‌شود بشقاب
از گلویم نمی‌رود پایین
نه غذا… نه نمک… نه حتی آب…

این بساط همیشگی من است!
طعم خون می‌دهد غذا هر شب
می‌خورم غم برای دخترکی،
که اسیر است بین غصه و تب…

صورت غصه دار مظلومش،
نقش بسته‌ست در دل سفره
مانده در صورت تکیده‌ی او،
جای چشمش فقط دو تا حفره

پسرم تا که لقمه می‌گیرد،
اشکم از گونه می‌شود جاری:
(کاش از دست‌های کوچک من،
برمی‌آمد برایشان کاری!)

پسرم هاج و واج می‌پرسد:
_چه شده؟!
زار زار می بارم…
(نه عزیزم نترس چیزی نیست!)
مثل ابر بهار می بارم…

خون دل می‌خورم از این غم که،
کودک غزه می‌سپارد جان
دختر غزه، پیرزن شده است
رنگ آجر گرفته سفره‌‌یشان… نان

تو دعا کن کسی بیاید که
این شب تیره را کند فردا
از غم بی کسی نجات دهد
خواهران و برادران تو را…

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.