دسته‌بندی: آثار پذیرش شده در مسابقه شعر و داستان

• دنیا پر از جنگ است و کشتار است خورشید هست اما جهان تار است هر گوشه و هرجای این دنیا متن خبر از مردم آزار است کودک کشی بد جور ، عادت شد بی مادری یک حرف تکراریست خشکیده اشک چشم هر مظلوم بی گریه گرم شیون و زاریست ...

نویسنده: نرگس عسگری

اخبار می گوید از غزه و لبنان از کشته های جنگ مردان با ایمان از دشمن ظالم ازمسجد الاقصی از خانه هایی که ویرانه شد آنجا با اینکه ایرانم اما دلم آنجاست با یادشان هرشب چشمان من دریاست باید دعایی کرد از عمق جان و دل منجی شود پیدا تا ...

نویسنده: آزاده عبدلی

بالای قله ی نیاز ایستاده ام آقای من با ذکرو حالت نماز ایستاده ام آقای من می آیی از سمت خدا با پرچم آزادگی می گویمت سینه گداز ایستاده ام آقای من تو ناجی هرکه تورا منتظر ودلشده است در خم کوچه فراز ایستاده ام آقای من بر جاده آدینه ...

نویسنده: محمدحسین احمدیان

عمو زنجیر باف ـ دختر جون بلند شو برو. می خوام در رو ببندم. دخترک زانوانش را بغل گرفت و گفت: ـ خب نذریم رو بده تا برم! ـ والله به پیر به پیغمبر اینجا نذری نمیدن. نذری می خوای برو دم مسجد. امروز اونجا حتماً نذری میدن. ـ پس ...

نویسنده: سهیلا سپهری

بسم الله الرحمن الرحیم یکی بود، یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. یه موش کور بود که زمین رو می کند. برای خودش تونل درست می کرد تا موقع رفت و آمدش نور بهش نخوره و اذیت نشه. یه روز که داشت تونل می ...

نویسنده: ریحانه سادات موسوی نسب موسوی نسب

به نام خدا شهاب درخشان پلک هایم سنگین شده بود. سرم را به شیشه چسباندم. پوست صورتم با لرزش ملایمی به شیشه می خورد. خنکی شیشه خواب را از سرم مثل گنجشککی پراند. نور ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و ویژی از کنارمان می گذشتند تنها سرگرمی ...

نویسنده: زینب صباغی

می رسد از جاده های انتظار مردی از جنس بهار از جنس نور می رسد آدینه روزی عاقبت از سفر از جاده های دور دور با حضورش بوی گُل پَر می کشد در فضای شهر و بین کوچه ها آسمان چشم او لبریز نور کوله بارش روشنی، صُلح و صفا ...

نویسنده: امین بهاری زاده

دکمه‌ی کفشدوزکی نویسنده: لعیا اعتمادی دکمه¬ی‌کفشدوزکی که گوشه¬ای ایستاده بود و بازی دکمه‌ها را تماشا می¬کرد، شاخک‌های سیاهش را چند بار توی هوا تکان داد وگفت:« هیچ¬کس دوستم ندارد. می‌خواهم از این¬جا بروم!» دکمه¬¬ی‌قرمز از میان دو تا سوراخ کوچک‌اش دکمه‌ی کفشدوزکی را نگاه کرد و گفت:« نرو! ما همه ...

نویسنده: لعیا اعتمادی

در یک جنگل بزرگ و پر از درختان سبز و بلند، خرگوش کوچولویی به نام “پاپی” زندگی می‌کرد. پاپی گوش‌های بلندی داشت که وقتی باد می‌وزید، مثل پرچم تکان می‌خورد. او خیلی بازیگوش بود و همیشه دوست داشت رئیس بازی‌ها باشد. یک روز صبح، وقتی آفتاب از پشت کوه‌ها بیرون ...

نویسنده: محمدرضا میرسرایی میرسرایی

سرباز کوچکت چشمان چشمه باز در انتظار آب لب های ریشه هم خشکیده در سراب مانند دانه‌ای در انتظار نور در قلب سرد خاک مشتاق یک ظهور پس زودتر بیا با یک بغل بهار پایان بده به غم پایان انتظار سردار من تویی من پاسدار تو سرباز کوچکت چشم انتظار ...

نویسنده: سکینه پای‌رنج

«آیسو» -وای خدا هوا داره تاریک میشه! آیسو این را گفت و گلبرگ‎های قرمز شقایق‌ها را داخل جیب پیراهنش ریخت. سطل آب را برداشت و خودش را کنار رودخانه رساند. دست‌های سفیدش را شست. -وای خدای من! بازم که آب رود‌خونه کم شده؟ اطرافش را دید زد. شقایق‌های وحشی و ...

نویسنده: لیلا محمدنژاد

امام غایب ما دوباره عصر جمعه گلوی آسمان را هوای بغض بسته شبیه حال مادر که غرق اشک و آه است زمین دلش شکسته ### امام غایب ما! همیشه از تو گفتند امام عدل و دادی بیا که پر بگیرند به لطف بودن تو پرنده‌های شادی  

...

نویسنده: فاطمه ناظری

نامه‌ای نوشته‌ام برای تو صاف و ساده مثل روستا پاک و بی‌افاده مثل ابر‌ها این قبول، نامه‌ی مرا نانوشته خوانده‌ای من ولی دلم خوش است به این حرف‌های ساده و قشنگ؛ به جمله‌های رنگ‌رنگ؛ به این که با مداد زرد دور اسم تو شعاع نور می‌کشم؛ به انتهای نامه‌ام که ...

نویسنده: فائزه زرافشان

آن شب هوا سرد بود. دانه های درشت برف، مُشت مُشت از آسمان می بارید. عروسک های زهرا در اتاق گرم و نرمشان دور هم جمع شده بودند تا با هم گفتگو کنند. مرد عنکبوتی با عصبانیت دستش را روی میز کوبید و گفت: روی من یکی اصلا حساب نکنید! ...

نویسنده: مرضیه شریفی

#یک زمین و ثریّا تو را دوست دارند بیابان و دریا تو را دوست دارند … تو جان جهانی و علّت همین است اگر اهل دنیا تو را دوست دارند … ای از قهرمانان عالم قوی‌تر ضعیفانِ تنها تو را دوست دارند … تو با روح مشتاق انسان چه کردی ...

نویسنده: امیرحسین قاسمی‌پور

عصر جمعه بود. صدای دعای سمات از پشت بلندگوی مسجد به گوش می رسید. ریحانه روی پله های کاهگلی حیاط خانه نشسته بود. زانوی غم در بغل گرفته بود. محو نوای غم انگیز دعا شده بود که ناگهان با صدای زنگ درِ خانه از جا پرید. هرچند عادت کرده بود ...

نویسنده: سمیه مشهودی بیدگلی

سلام دوست خوبم که هنوز به دنیا نیامده ای! من اینجا هستم؛روی زمین!همانجایی که برای رفتن به آن لحظه شماری میکردیم.یادت هست از آن بالا برای آدم ها دست تکان میدادیم و آنها نمیدیدند؟یادت هست چه نقشه هایی میکشیدیم که به محض رسیدن به زمین عملی اش کنیم؟ دوست خوبم؛من ...

نویسنده: رقیه عیسی پور

  نـذر فـرشـتـــه دستمال سفيد را برمي داري و اداي مامانت را درمي آوري : آرام و آهسته خيسي ِ گردن و پيشاني ام را پاك مي كني و با دستهاي كوچكت كه نرمترين حريرهاي دنيا هستند ، صورتم را نوازش مي دهي . فكر مي كني از آمپول مي ...

نویسنده: طیبه شجاعی

دنبال توپم، من می‌دویدم با قلقل آن، خیلی خندیدم توپ را به هوا، پرتاب کردم اینگونه خود را، من شاد کردم یکباره از در، آمد صدایی دوست من آمد، مهدی رصایی با اذن مادر، رفتیم به کوچه بازی که کردیم، خوردیم آلوچه زلزله آمد، کوچه بلرزید انگار که دنیا، یکباره ...

نویسنده: منیرسادات امام جمعه

در دل سبز سفره‌ی افطار نان و سبزی و ماست می‌چینم، آب… یا دوغ یا که نوشابه… پسرم هرچه خواست، می‌چینم پسرم با زبان روزه، سراغ از فسنجان و دلمه می‌گیرد تا صدای اذان بلند شود، با ولع تند لقمه می‌گیرد! من ولی مات! محو دیدن او مملو از اشک ...

نویسنده: زهرا علیدوستی

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.