دسته‌بندی: آثار پذیرش شده در مسابقه شعر و داستان

(غروب پدر) صدای ساز و آواز و مولودی خوانی از دور می آید اما من کسل و بی حوصله دراز کشیده ام و به چرخش تند پنکۀ سقفی نگاه می کنم که هیچ تأثیری در خنک کردن هوای دم کردۀ ظهرشهریور ماه ندارد. پدر مثل همیشه نجیبانه گرما و شرجی ...

نویسنده: دنیا اسکندرزاده

زیباتر از بهار دنیا دلش گرفته دنیا چه سوت و کور است از واژه های شادی لحظه به لحظه دور است چشمان خسته اش هم در انتظار نور است فهمیده راه درمان در نسخه ظهور است بی تو، تو ای امامم دنیا چه بی قرار است در انتظار روزی زیباتر ...

نویسنده: طاهره اکرمی

بسم الله الرحمن الرحیم نامه ای از امام زمان(عج) در اتاق کوچکش روی تشکی پوستی نشسته بود و به حیاط خانه نگاه می کرد.گنجشک ها در باغچه دانه بر می چیدند.قلبش تند تند می زد. انگار منتظر رسیدن خبری یا آمدن کسی بود. یک لحظه حس کرد کسی از مقابلش ...

نویسنده: مرتضی دانشمند

در زنگ انشا آقا معلم پرسید از ما: شغل پدر چیست؟ انشای من بود تنها دو واژه اما گرفتم یک نمره‌ی بیست! هرکس که می خواند انشای خود را توصیف می‌کرد بابای خود را بابای کاسب، بابای کارمند بنا و نجار، دکتر، هنرمند وقتی که رفتم من پای تخته گفتم ...

نویسنده: مصطفی توفیقی

صبح ظهور هوای دلم تازه و روبراه نگاه خدا در نگاهم شکفت برای دل پاک و آیینه ام غزل هایی از نور و امیدگفت برایم سرود از شکوه خودم از اینکه پر از غنچه ی باورم پر از نغمه ی عزت و اعتبار پر از ارزشم،چونکه یک دخترم به روی ...

نویسنده: طاهره اکرمی

به نام خدا شهاب درخشان پلک هایم سنگین شده بود. سرم را به شیشه چسباندم. پوست صورتم با لرزش ملایمی به شیشه می خورد. خنکی شیشه خواب را از سرم مثل گنجشککی پراند. نور ماشین هایی که از روبه رو می آمدند و ویژی از کنارمان می گذشتند تنها سرگرمی ...

نویسنده: زینب صباغی

صدایش بزن در شهر پرندگان سر و صدای زیادی بود. هدهد قلپ قلپ آب خورد. نفس زنان گفت: «از… نزدیک… دیدم… مارها… خیلی… نزدیک شدند. باید راهی پیدا کنیم.» پرنده‌ی آبی گفت: «من مسئول کتاب‌خانه هستم. می‌توانم کمک کنم.» کلاغ وسط حرفش پرید و گفت: «قارقار… تو مسئول کتاب‌خانه بمان، ...

نویسنده: سمیه خالقی

یک روز می رسد با کوله بار نور پر می شود جهان از آبشار نور با خود می آورد یک حس و حال خوب از بین می رود دلتنگی غروب صحبت فقط از اوست توی محله ها در روزنامه ها پشت مجله ها از راه می رسد آن جمعه‌ی قرار ...

نویسنده: سميه تورجی تورجی

خدا کند بیاید کسے کہ مہربان است کسے کہ خوبے او بہ رنگ آسمان است بیاید و بگیرد هوا، هواے لبخند تمام دست ها را دهد دوباره پیوند کسے کہ خواهد آمد بدون شک و شاید دلم در انتظار است خدا کند بیاید….  

...

نویسنده: علیرضا حکمتی

عهد قشنگ انتطار صبح است و لبخند خداوند روی لب هر گل نشسته عهد قشنگی شاپرک با یک روز خوب و تازه بسته هر روز کار او همین است در چشمهایش انتظار است قلبش برای نرگس خود مانند دریا بی قرار است خورشیداو را می نوازد از پشت ابری تیره ...

نویسنده: طاهره اکرمی

یک روز جهان به روی ما می خندد لب های پر از گریه ما می خندد این اشک که با خون به هم آمیخته است با آمدن منجی ما می خندد

...

نویسنده: محمد رحیمی

قرمز و صورتی در مسیر سبز انتظار تو راه می‌روند، لنگه کفش قرمزی در کنار یک کاپشن به رنگ صورتی.

...

نویسنده: مژگان بقایی پور

دلم گرفته خدایا هوار میخواهد دوباره گریه بی اختیار میخواهد زمان عاشقی و دل سپردن مُرد و ساعت 1:۲۰هم قرار میخواهد گلوی مرا بغض میفشارد هردم دلم بهانه گیر شده اشک بی شمار میخواهد میان معرکه آقا نماز نصر میخواند دلم نماز رهبر با اقتدار میخواهد نماز بعدی مان مسجد ...

نویسنده: صدیقه سادات مزیدی

عروسکِ من خیلی قشنگه میره مدرسه، زبر و زرنگه نمره هاش خوبه، هیجده، نوزده، بیست هیچ عروسکی شبیه اون نیست چون عروسکم خوب شد نمره هاش یه چادر دوخته مامانم براش یه چادر پر از گُلای آبی چادرش بهش میاد حسابی! مامان قول داده به من و به اون، سرمون ...

نویسنده: مصطفی توفیقی

  « اولین روز ظهور » ماسك اكسيژن را برمي دارم و آن را مثل مامان روي دهان بابا مي گذارم . نفسش كه تنگ مي آيد مثل ماهي اي كه بيرون از آب افتاده باشد ، بال بال مي زند . مامان مي آيد . درجه كپسول را تنظيم ...

نویسنده: طیبه شجاعی

عمو زنجیر باف ـ دختر جون بلند شو برو. می خوام در رو ببندم. دخترک زانوانش را بغل گرفت و گفت: ـ خب نذریم رو بده تا برم! ـ والله به پیر به پیغمبر اینجا نذری نمیدن. نذری می خوای برو دم مسجد. امروز اونجا حتماً نذری میدن. ـ پس ...

نویسنده: سهیلا سپهری

سرباز کوچکت چشمان چشمه باز در انتظار آب لب های ریشه هم خشکیده در سراب مانند دانه‌ای در انتظار نور در قلب سرد خاک مشتاق یک ظهور پس زودتر بیا با یک بغل بهار پایان بده به غم پایان انتظار سردار من تویی من پاسدار تو سرباز کوچکت چشم انتظار ...

نویسنده: سکینه پای‌رنج

ندیده می‌دانم که باغی از لبخند به چهره‌ات داری ندیده می‌دانم چقدر دلسوزی، چقدر غمخواری ندیده می‌دانم چقدر با ارزش؛ شبیه یک گنجی ندیده می‌دانم که از سیاهی‌ها تو نیز می‌رنجی ندیده می‌دانم تو ساحل امنی میان طوفان‌ها ندیده میخواهم که در مسیر تو فدا کنم جان را

...

نویسنده: فائزه زرافشان

سلام دوست خوبم که هنوز به دنیا نیامده ای! من اینجا هستم؛روی زمین!همانجایی که برای رفتن به آن لحظه شماری میکردیم.یادت هست از آن بالا برای آدم ها دست تکان میدادیم و آنها نمیدیدند؟یادت هست چه نقشه هایی میکشیدیم که به محض رسیدن به زمین عملی اش کنیم؟ دوست خوبم؛من ...

نویسنده: رقیه عیسی پور

خورشید پنهان صدایت می کنم اما صدایم را جوابی نیست دو چشم ابری ام را جز نگاهت، آفتابی نیست نگاهم به طلوع تو نگاهم به افق ها هست نگاهم به سراپای غم و اندوه دنیا هست جهان بی تو چه دلگیر است جهان بی تو غم انگیز است تمام لحظه ...

نویسنده: طاهره اکرمی

جهت امتیازدهی باید در سایت ثبت نام کرده باشید.